زمان کنونی: 2024/05/01, 09:37 PM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/05/01, 09:37 PM



نظرسنجی: نظرتون راجب این داستان ....
این نظرسنجی بسته شده است.
اصلا خوب نیست ، خیلی مزخرفه 0% 0 0%
بدک نبست اما خوبم نیست 11.11% 1 11.11%
خیلی هم خوبه 88.89% 8 88.89%
در کل 9 رأی 100%
*شما به این گزینه‌ی رأی داده‌اید. [نمایش نتایج]

موضوع بسته شده است 
 
امتیاز موضوع:
  • 10 رأی - میانگین امتیازات: 4.9
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

this is the story of my life

نویسنده پیام
سم سام
Joker



ارسال‌ها: 799
تاریخ عضویت: Mar 2014
اعتبار: 164.0
ارسال: #1
this is the story of my life
این دومین داستانمه
خوشحال میشم راهنماییم کنید و اگه ایرادی دارم بهم بگید
اینم تاپیک نظرات

نظرات شما درباره ی this is the story of my life

لطفا اینجا هیچ نظری ندیدن


آنابل هاپکينز
18 سالشه و يه ساله که مدرسه نرفته
دختر مرموز و خيلي سرديه ، کم حرفه
هميشه تو تخيلاتش سير ميکنه
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
نيکولاوس گروو يا نيکلاوس سامر هلدر
21 سالشه و دسته کمي از آنابل نداره
يه جورايي اخلاقيتاشون شبيه همه
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
ونسا گروو
29 سالشه و خواهر بزرگتر نيکولاوس
بر خلاف نيکلاوس آدم شاد و اجتماعييه
اذيت نيکولاوس از سرگرمي هاشه اما به موقعش هواش رو هم داره
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
جرمي نيسون
20 سالشه و از دوستاي صميمي آنابله
يه کافه داره که پاتقشونه
پسر سر خوشيه و يه اخلاقيت هايي شبيه به آنابل هم داره
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
مارک گري
26 سالشه يه کار آگاه پليسه
به کارش به شدت اهمت ميده و
تقريبا هميشه در حال تحقيقه
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه



هانا داروين و جک هاپکينز پدر و مادر آ نابل هستند
هانا يه وکيله و جک يه شرکت وکالت داره
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2014/08/15 09:51 AM، توسط سم سام.)
2014/07/23 09:31 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
سم سام
Joker



ارسال‌ها: 799
تاریخ عضویت: Mar 2014
اعتبار: 164.0
ارسال: #2
RE: this is the story of my life
قسمت اول : I want to die
من ... اسم مشخصي ندارم . خانواده هم ندارم . توتخيلاتم زندگي ميکنم ، پايه ي زندگيم تو توهمات بنا شده که
مثل يه قصر وسط دريا هر لحظه ممکنه غرق بشه و منو با خودش به اعماق ببره ... و این داستان زندگی و مرگ منه !
هانا : آنا ... آنا ...واقعا که، آنا ....
آنابل : آه ... مادر ، اينجا ؟
هانا : واقعا دوباره ؟ دختره ي ديوونه ! ميخواي بميري ؟! واقعا که احمقي اگه ...
برا همين گفتم که اسم مشخصي ندارم نصفشون بهم ميگن ديوونه ! بقيه هم احمق !
هانا داره باهام حرف ميزنه اما انگار که صداش و نميشنوم !
هانا : آنابل ( با عصبانيت ) ، دارم با تو حرف ميزنم و تو باز تو تخيلاتتي?! به چي فکر ميکني ؟
آنابل : خب ...
هانا : نگران نباش اگه اينجا خود کشي کني نميميري چون تو بيمارستاني !
آنابل : اما تو اين تفکرات نبودم ، چرا فکر خودتو اينقدر محدود ميکني ؟!
هانا : واقعا ؟ پس به چيز ديگه اي هم ميتوني فکر کني ؟! خواهش ميکنم سعي نکن که ديگه به خودت صدمه بزني . اين دومين بارته تو اين ماه ! ميدوني چقدر نگرانت شديم ؟
آنابل : آره ميدونم ، خيلي ! معلومه که نگران شديد ، هردوتون . هم تو و هم پدري که اينجا نيست !
هانا : آنابل خودت که شرايط پدرت رو درک ميکني ؟ کارش براش خيلي مهمه .
آنابل : درک ميکنم ، کارش براش خيلي مهمه حتي بيش تر از دخترش ، دختري که آرزو ميکرد نداشت .
هانا : آنا خواهش ميکنم...
آنابل : بس کن ! خواهش ميکنم خواهش نکن . خودتم خوب ميوني اون الان کجاست و بهونه اي براي کاراي احمقانش نداري . چرا سعي ميکني ازش حمايت کني ؟ ببين مامان من ديگه بچه نيستم ... شش ساله که او ...
قبل از اينکه بخوام اين جمله رو کامل کنم مامانم حسابي از کوره در رفت و داد زد : بسه !
آنابل : حالت خوبه ؟
هانا : معذرت ميخوام ! من خوبم ، تو حالت خوبه ؟
آنابل : خوبم . فقط زمان ميخوام .
هانا : نه خوب نيستي ! اما ميدوني چيه ؟ بهت زمان ميدم که خوب فکر کني . به محض اينکه مرخص بشي و برگردي از خونه بيرون نميري . ساعت شد سه ، کلی وقتمو گرفتی ، من ديگه ميرم .
آنابل : هاه ! اينطوري ميخواستي بهم زمان بدي ؟
هانا : خدا حافظ . مواظب خودت باش .
آنابل : چطوره تو اينکارو کني ؟ واقعا که ...
برا همينه که خانواده اي ندارم . اونا شش ساله که طلاق گرفتن ، زماني که من فقط 12 سالم بود و هيچوقت اينو بهم نگفتن .
آخرين باري که جک رو ديدم ژوئن سال پيش بود و اون بهم يه عروسک خرگوشي داد . اين بزرگترين ضربه بود برام که حتي نميدونه دخترش چند سالش شده!
از پنجره ي اتاق رفتن مامانم رو ميبينم ... هميشه اينطوري بوده . هيچ کدومشون تا حالا من رو به کارشون ترجيح ندادن ! هيچ وقت احساس زنده بودن نکردم ... برا همينه که برام فرقي نداره و ميخوام بميرم !
به هر حال اون داره از من نگهداري ميکنه پس نميتونم حرفي بزنم !
تا مدت های طولانی اینا شده بودن نوشته های دفترچه ی خاطراتم ....
ادامه دارد ...
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2014/07/27 09:48 PM، توسط سم سام.)
2014/07/23 09:32 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
سم سام
Joker



ارسال‌ها: 799
تاریخ عضویت: Mar 2014
اعتبار: 164.0
ارسال: #3
RE: this is the story of my life
قسمت دوم : A mysterious stranger
در حالی که با اون کلمات دفترچه ی خاطراتم رو پر میکردم یک هفته از اونجا بودنم میگذشت
باورم نمیشد که تونستم یک هفته تو اون بیمارستان دووم بیارم ...
فردا میتونستم مرخص بشم و خلاص شدن از اونجا واقعا جای خوشحالی داشت !
تو این تخیلات بودم که متوجه ورود یه نفر به اتاق شدم ...
یه پسر که از روی ژاکتش کاپشن پوشیده و موهای بلوند و ژولیده ش از کلاهش بیرون زده و بین چشمای آبیش ریخته بود .
این دیگه کیه ؟!
این وقت سال چرا اینقدر لباس پوشیده ؟!
الان وسط تابستونیم ! حسابی تعجب کرده بودم .
خودشم با دیدن من خیلی تعجب کرده بود و دست گلش از دستش افتاد
هردومون داشتیم چپ چپ و با چشمای گرد شده هم دیگرو نگاه میکردیم که برگشت و گفت :
ببخشید فکر کنم اشتباه وارد شدم ... اینجا اتاق چنده ؟!
آنابل : 113 .
بازم معذرت خواهی کرد : واقعا معذرت میخوام
اینو گفت و در و بست و رفت . هنوز توی عالم هپروت بودم که یکدفعه به خودم اومدم و متوجه شدم دسته گلش جلوی در افتاده .
به زور خودمو از رو تخت بلند کردم ، سمت در دوییدم و در حال داد زدن " نه صبر کن ، نباید بری " از اتاق خارج شدم .
توی راهرو ...نور مستقیم به طرفم میتابید ، خیلی روشن بود . ولی با اینحال اون رفته بود ...
روی دست گل یه کارت به این اسم زده شده بود :
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
وقتی به سمت اتاقم بر میگشتم سرم گیج میرفت
پرستاری که از جلوی اتاقم رد میشد برگشت و گفت : خانم هاپکینز اینجا چیکار میکنید ؟
شبیه آدمای گیج هول کرده بودم و نمیدونستم که چی بگم .
تا اومدم حرف بزنم دوباره برگشت و گفت : لطفا برگردید تو اتاقتون .
اومد سمتم تا کمکم کنه . هنوز سرم گیج میرفت ، دستم و گرفت و درو باز کرد
خواستم برم تو اتاق که یکدفعه پاهام سست شدن و به جز زمین خوردنم دیگه هیچی حس نکردم ...
ادامه دارد ...
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2014/07/27 09:49 PM، توسط سم سام.)
2014/07/23 10:03 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
سم سام
Joker



ارسال‌ها: 799
تاریخ عضویت: Mar 2014
اعتبار: 164.0
ارسال: #4
RE: this is the story of my life
قسمت سوم : Courage wants some words
وقتی که چشمام و باز کردم تنها بودم ، مثل همیشه . انگار که شب بود ...
از رو تخت بلند شدم تا برم بیرون ، اما وقتی از لای نیمه باز در اون شخصو کنار مادرم دیدم ، تصمیم گرفتم که همونجا وایسم و فقط نگاه کنم ...
هانا : انتظار نداشتم که همچین جایی ببینمت ، جکی !
درسته ، جک بود . نمیدونستم بعد از یک سال چی داره که بگه اما میدونستم که خودم کلی حرف داشتم تا بهش بزنم ... حرفایی که تا میومدم بزنمشون بغضم راه گلوم و میبست و فقط سکوت میکردم ...
ناگفته هایی که پر از تنهایی و حس خفقان بودن ...
سکوتم دلیل بر نداشتن حرفی برای زدن نبود ! سکوتم برای این بود که نمیدونستم از کجای اون همه غصه شروع به قصه گفتن کنم !
جک : منظورت چیه هانا ؟! اون دختر منم هست . نمیخوام اینقدر پدر بی مسولیتی باشم !
هانا : اما بودی ! و به همون دلایل قانع کننده ای که من مطمئنم تو نباید اینجا باشی ، تو هم مطمئن باش که اینجا بودنت کسی رو خوشحال نمیکنه !
جک : من فکر نمیکنم این درست باشه .
هانا : منم فکر نمیکنم که آنا به تو احتیاجی داشته باشه .
اون زندگی من بود و یه بار تصمیم گرفتم که به پایان برسه ، اما نرسید . حالا همه داشتن براش تصمیم میگرفتن ، فکر کنم همین بود که باعث شد قبل از اینکه بفهمم درو باز کنم و خودمو قاطی بحث کنم و بگم : فکر میکنم که درست باشه ...
جک : آنابل ؟!
آنابل : به همون دلیلی که تا الان پیشم نبودی فکر کنم که بهتره از این به بعد هم نباشی و فکر میکنم که ... من بهت هیچ احتیاجی ندارم .
واقعا گفتنشون شجاعت میخواست ؟ این سوالی بود که تو اون لحظه از خودم داشتم ...
جک : اما آنا من پدرتم .
آنابل : مجبور نیستی که باشی ! تو یه مرد آزادی و هیچکس ازت هیچ انتظاری نداره . در ضمن شاید تو پدر من باشی ولی من دختر تو نیستم !
جک : آنا پس احساساتت کجان ؟
آنابل : جایی نیستن که تو دستت بهشون برسه !
وحالا که فکر میکنم ، بله . واقعا گفتنشون شجاعت میخواست . تک تک اون کلمات ...
بعد چند لحظه مکث جک رفت و بدون اینکه دست خودم باشه انگار که میخواستم برش گردونم صداش کردم . برگشت و نگام کرد . نگاهش اونقدر سرد بود که دلمو بلرزونه .
جک : چیه ؟!
تنها چیزی که تونستم تو اون لحظه بگم این بود : هیچی ...
ای کاش تو اون لحظه واقعا چیزی رو که میخواستم بهش میگفتم . اونوقت شاید امروز بعد پنجاه سال اینقدر پشیمون نبودم :
دوستت دارم پدر . نمیخوام بری ، واقعا نمیخوام . خواهش میکنم پیشم بمون ،
فکر کنم گفتن اینا ... شهامت بیشتری میخواست ...
ادامه دارد ...
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2014/07/30 10:24 PM، توسط سم سام.)
2014/07/24 04:49 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
سم سام
Joker



ارسال‌ها: 799
تاریخ عضویت: Mar 2014
اعتبار: 164.0
ارسال: #5
RE: this is the story of my life
قسمت چهارم : cafe Blackberry
زینگ زینگ
هانا : هانا داروین هستم بفرمایید ، نه پرونده هام و جدا بذارید ... بله ، خدانگهدار .
آه ! دوباره برگشته بودم به زندگی عادیم . مزخرف بود ، مسخره و کسل کننده .
آنابل : تلفنت تموم شد ؟
هانا : آره ، حالا باید برسونمت .
آنابل : اگه کار داری مجبور نیستی .
هانا : چرا هستم . از تو هیچ کاری بعید نیست ! بهت اعتماد ندارم !
زینگ زینگ
هانا : بله بفرمایید ، واقعا دوباره ؟ این افتضاحه ، سریع خودمو میرسونم ... آنا عجله کن .
آنابل : پس جلسه ی روانکاوی چی ؟
هانا : من نمیتونم بیام فقط میرسونمت .
آنابل : حالا که عجله داری بهم اعتماد کردی ؟
هانا : به تو نه اما به دکتر ماینر اعتماد دارم ، عجله کن دیگه .
به لطف تلفن مادرم یک ساعت زودتر رسیده بودم و همه از نیم ساعت پیش رفته بودن برای نهار . مطب خالی و در باز بود ،
منم رفتم تو ...
بعد از یک ربع همه از نهار برگشتن و حدود یک ساعت بعد یه بیمار ویزیت شده بود ...
از پشت مبل موندن خسته شده بودم برا همین وقتی دکتر ماینر اون بیمار و تا جلوی در همراهی کرد رفتم پشت سرش و وقتی داشت سرشو برمیگردوند من :
پـــــــــــــــــــــــــخخخخخخخخخخخ !!!!!!!!!
دکتر : هاه ! آنابل ؟! منظورم اینه که خانم هاپکینز ترسوندیم .
آنابل : سلام دکتر !
دکتر : آه ... سلام ، بشین .
آنابل : به عنوان یه روانپزشک باید یکم خونسردتر باشی !
دکتر : ممنون که نصیحتم میکنی ! شنیدم بازم خرابکاری کردی !
آنابل : خرابکاری ؟ اینکه میخوام مردم دیگه بیشتر از اکسیژن استفاده کنن خرابکاریه ؟
دکتر : هاه ! به هر حال آنابل ازت میخوام که بهم بگی دقیقا از کی تو مطبم بودی ؟
آنابل : منظورت چیه ؟ ساعت دو وقت ویزیتمه .
دکتر : خواهش میکنم !
آنابل : پنج دقیقه .
دکتر : ببین آنابل میخوام راستشو بهم بگی . اگه میخواستم دروغ بشنوم هیچوقت ازت نمیپرسیدم !
آنابل : باشه ... باشه نیم ساعته !
دکتر : نیم ساعت ؟
آنابل : چیه ؟ دارم راستشو میگم .
دکتر : باشه قبوله . خب حالا ...
آنابل : زنت میدونه که داری سرش کلاه میذاری ؟!
دکتر : ببین آنا این فقط یه بیزینسه ...
آنابل : نگران نباش من دهنم قرصه در ازاش تو هم به مامانم نمیگبی من ویزیت نشدم !
از اونجا مستقیم رفتم به کافه ی توت سیاه ، جایی که الان فقط خرابه هایی ازش مونده که منو یاد اونروزا میندازه ...
وقتی که رفتم تو، کافه مثل همیشه شلوغ بود ...
اونجا همیشه پره از آدمای ناامید و شکست خوره ای که از اجتماع بیزارن ...
سهام دارای ورشکسته ...
بچه های طلاق ...
آدمای بیکار و حتی معتاد ...
کسایی که سر قمار زندگی همه چیزشونو از دست دادند و
هیچی جز یه زندگی بی ارزش براشون نمونده ...
فکر کنم منم یکی از همین آدمام و صاحب اینجاهم همینطور ...
مثل همیشه رفتم و رو یکی از صندلیا نشستم ، جرمی که در حال کار کردن بود اصلا متوجه من نشد ...
آنابل : میشه یه گیلاس خالی بهم بدی ؟
جرمی : هه ... گیلاس خالی برا چی میخوای ؟
آنابل : چون خودم زهر دارم !
با تعجب برگشت و ...
جرمی : بـــــــــــل ؟!
ادامه دارد ...
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2014/07/30 05:17 AM، توسط سم سام.)
2014/07/27 11:55 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
سم سام
Joker



ارسال‌ها: 799
تاریخ عضویت: Mar 2014
اعتبار: 164.0
ارسال: #6
RE: this is the story of my life
قسمت پنجم : Meet again
جرمی : بــــــــــل ؟!
آنابل : سلام جرمی .
با هیجان از اونطرف میز پرید و خیلی سفت بغلم کرد
جرمی : بل ، خدارو شکر که حالت خوبه !
آنابل : ج ... رمی ، داری خفم میکنی !
رفتیم و پشت میز همیشگیمون که گوشه ی دیوار بود نشستیم ...
اونجا تاریکترین نقطه ی کافه بود ، البته هیچی از موجودی که من الان بهش تبدیل شدم تاریکتر نیست ،
گاهی وقتا تو آیینه خودمو میبینم و فکر میکنم سال ها طول کشید ، تا به چیزی که الان هستم تبدیل بشم ....
آیا ، واقعا ارزششو داشت ؟!
جرمی : متاسفم ، تو حالت خوبه ، مگه نه ؟!
آنابل : خوب نیستم ، دیدمش ...
جرمی : اومده بود بیمارستان ؟!
آنابل : اوهوم ... حرفای بدی بهش زدم ...
جرمی : خودتو ناراحت نکن . تقصیر خودشه که اینطوری شده ... حالا ، ما داریم درباره ی کی حرف میزنیم ؟
آنابل : یعنی بدون اینکه بدونی داشتی اظهار نظر میکردی ؟!
جرمی : شوخی کردم ، چرا اینقدر عصبانی میشی ؟ خواستم بخندی !
خیلی احمقانه است که اونچیزا واقعا اونموقع منو میخندوندن ...
تنها چیزایی که باعث میشدن لبخند بزنم و فکر کنم که زندگی اونقدرا هم سخت نیست ... تنها امید من ...
که از دستش دادم ...
همه چیزم و از دست دادم ...
و همش ... از همون روز شروع شد ... روزی که ، دوباره ، اون شخصو دیدم ...
اونموقع اینو نفهمیدم اما دوباره دیدن اون ، چیزی نبود جز یه زنگ خطر بود ...
وقتی که جرمی داشت هنوز حرف میزد ، به اطرافم نگاه میکردم
و توی گوشه ی تاریک دیگه ای از کافه اون رو در حالی که داشت با یه دستش موهای ژولیده و طلایی رنگشو از جلوی چشمای یخیش
کنار میزد و با دست دیگش اون لیوان بزرگ و لب پر نوشیدنی رو از روی میز بلند میکرد ، دیدم ...
این بار دوم بود که میدیدمش البته به فاصله ی دوهفته
همه چیز از دیدار دوبارم با اون شخص شروع شد ،
اونروز من به سرنوشت اعتقاد پیدا کردم
شخصی که دوباره دیدمش ، نیکولاوس گروو بود !
کسی که بعدا عاشقش شدم ...
داستان زندگی من ... از همون روز شروع شد ...
روزی که زندگیم ، تغییر کرد !
این چیزی بود که اونموقع فکر میکردم ، اما در اصل این اتفاق خیلی وقته پیش افتاده بود ....
ادامه دارد ...
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2014/07/30 05:11 AM، توسط سم سام.)
2014/07/29 09:48 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
سم سام
Joker



ارسال‌ها: 799
تاریخ عضویت: Mar 2014
اعتبار: 164.0
ارسال: #7
RE: this is the story of my life
قسمت ششم : Previous knowledge
زندگی من از خیلی وقته پیش شروع به تغییر کرده بود ، فقط من متوجه نشده بودم ...
جرمی در حال حرف زدن بود که یکی از کارکنای کافه صداش زد : رئیس تلفن با شما کار داره .
جرمی : کیه ؟!
کارکن : اسپانسرمونه !
وقتی که این رو گفت برای یک لحظه چشمای جرمی برق زد و اخماش تو هم رفت ، از بچگی وقتی این حالت جرمی رو میدیدم
یعنی یا ناراحت و عصبانی بود و یا ترسیده بود ، همیشه وقتی به خاطر جواب پس دادن به معلم ریاضیش و یا سر ننوشتن تکالیف تو دفتر مدیر میدیدمش این قیافه رو به خودش میگرفت .
منم یه جورایی به دلایل مشابه اون ، همیشه تو دفتر بودم !
بعد با با یه لبخند ملیح و ساختگی رو به من کرد و گفت : ببخشید . منتظرم باش ، زود برمیگردم .
نمیدونستم قضیه چیه اما از این فرصت استفاده کردمو رفتم کنار میز نیکولاوس و بالا سرش ایستادم . چشماشو بسته بود و سرشو پایین انداخته بود .
بعد در حالی که سرش هنوز پایین بود با لحن شاد و کنجکاو تمارضیم که تا به حال نداشتم برگشتم و گفتم : آقای گروو ؟
سرشو به آرامی بلند کرد و با سردی خاصی که تو نگاهش بود گفت : ببخشید ، شما ؟!
آنابل : یه چیزیو پیش من جا گذاشتید !
دستمو توی جیبم بردم و اونو از تو ش در اوردم و جلوی صورتش گرفتم ، کارتی که روی دست گل جا گذاشته ش بود .
نیکولاوس : آه ... شما ؟ بفرمایید بشینید .
اولش جوری رفتار کرد که انگار تا به حال منو ندیده بود ...
اونموقع اصلا به این موضوع فکر نمیکردم ، آخه نمیشناختمش
اما حالا که بهش فکر میکنم ، چه بازیگر خوبی بود .
مگه میشد که منو نشناسه و این دومین دیدارش با من باشه ؟!
ممکن نبود ... هرچی نباشه اون شخصی بود که زندگی منو تغغیر داد ...
اون مطمئنا با شناخت قبلی منو دیده بود ... این چیزی بود که من اونموقع نمیدونستم ...
نیکولاوس : ببخشید که اونروز اشتباها وارد اتاقتون شدم !
آنابل : نه . خواهش میکنم .
مشغول حرف زدن شدیم که یه دختر مو قهوه ای و خوشگل وارد کافه شد و نگاه جدی و ترسناکی به میزما انداخت
نیکولاوس خیلی سریع وسایلشو از کنارش برداشت و یه صد دلاری روی میز گذاشت ...
اون دختر همون لحظه از کافه خارج شد ونیکولاوس هم قبل از اینکه بفهمم کاپشنشو از روی ژاکتش پوشیده بود ، کالاهشو روی سرش گذاشته بود و جلوی در کافه آماده ی رفتن بود ...
حتی نفهمیدم کی از کنارم رد شدو لباساشو پوشید !
نیکولاوس : خدانگهدار . من چهارشنبه شب اینجام .
وبعد از در خارج شد و رفت . همزمان با اون جرمی هم سر میز خودمون برگشت .
در حالی که حسابی تعجب کرده بودم از جرمی پرسیدم : تو میتونی تو تابستون ژاکت و کاپشن و کلاه کاموایی بپوشی ؟
جرمی : اگه از من خوشت میاد ، کافیه مستقیم بهم بگی ، بل !!!
همونطور که تعجب کرده بودم برگشتمو گفتم : نه ، نمیاد !
در هر حال همه چی اونروز عجیب بود و اتفاقاتی هم بود که خارج از دید من میفتاد
جلوی در کافه
ونسا : مگه بهت نگفته بودم که نباید بهش نزدیک بشی ؟ میخوای همون اتفاق دویصت سال پیش تکرار بشه ؟
نیکولاوس : ببخشید که با دویصت سال پیش فرقی نکردم !
ونسا : نیک ، بهش نزدیک نشو . اون یه انسانه . اونم نه معمولیش . من هشدارمو بهت دادم !!!
ادامه دارد ...
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2014/07/31 09:40 PM، توسط سم سام.)
2014/07/31 09:35 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
سم سام
Joker



ارسال‌ها: 799
تاریخ عضویت: Mar 2014
اعتبار: 164.0
ارسال: #8
RE: this is the story of my life
قسمت هفتم : Life
بعد از همه ی اتفاقات عجیب اونروز و گذشت یک هفته همه چی به وضعیت عادی و کسل کننده ای که داشت برگشته بود .
از چهارشنبه ای که قرار بود تو کافه باشه دو روز میگذشت ...
بعد اون دیگه ندیده بودمش ، یه لحظه گذشت ، یه ثانیه گذشت ، یه دقیقه ، یه ساعت ، یه روز ، یه هفته ، یه ماه ...
چهارشنبه های زیادی اومدن و رفتن اما اونو تو هیچکدومشون ندیدم ، اون تو هیچکدومشون نبود ، اینجوری زمستونم رسید و
یه چهارشنبه ی دیگه هم با فریاد های منزجرکننده ی مامانم شروع شد ...
هانا : آنا ، وقتشه دیگه بیدارشی ! ... آنا !
آنابل : من که کاری ندارم . چرا باید صبح به این زودی بیدار باشم ؟
هانا : باید عادت کنی ، از امسال میری مدرسه . در ضمن امروز جلسه ی روانکاوی داری . یادت رفته ؟
مثل همیشه تلوزیون روشن بود و اخبار ساعت هفت پخش میشد : حمله ی حیوان وحشی به دختری ...
آنابل : اخبار تکراریه ؟
هانا : نه دوباره اتفاق افتاده ! معلوم نیست تو این شهر چه خبره !
چه قدر منزجر کننده ! این هفتمین گزارش از حمله ی حیوانات وحشیه ...
فقط فریاد های مامانم و گزارشای تکراری اخبار نیستن که منزجر کنندن ، کل زندگیمه که منزجر کنندس ...
میدونم که فریاد های مامانم بعد از یه مدت قطع میشن ، اخبار تموم میشه ، اما زندگیم ...
از خونه بیرون اومدم و مثل همیشه تو ایستگاه ششم کنار پارک تفریحی و فواره های آبی که به خاطر سرمای زمستون یخ زدن
سوار اتوبوس شدم و تو سومین ردیف از صندلی های پشت نشستم ، تو تمام مسیر به مناظر بیرون خیره شده بودم و به این فکر میکردم که زندگی منم شبیه اون فواره های آب یخ زدس ... من فرقی با یه مرده ندارم ...
همه با یه سرنوشت مشخص متولد میشن ، اونم مرگه ... همه میدونن که یه روزی میمیرن ، فقط اینکه کی و یا چه جوری مشخص نیست ، با اینحال ...
چرا اینقدر برای زندگی که قراره تموم شه تلاش میکردن ؟!
زندگی احمقانه ترین چیزیه که تو این دنیا وجود داره ...
اگه میخواستم یه آرزو داشته باشم ، این بود که تموم بشه . بدون اینکه کسی خبردار بشه یا براش مهم باشه ، تموم شه ...
قبلا برای تموم شدنش تلاش کرده بودم اما این اتفاق نیافتاده بود ...
اما احمقانه ترین آرزویی که میتونستم داشته باشم این بود که زندگی کنم ، من زنده بودم اما این به معنای زندگی کردنم نبود ...
تا اونمقع خیلی به زندگی کردن فکر کرده بودم اما برای من دیگه دیر خیلی دیر بود .
و تو اون خیالات بودم که یکدفعه برگشت و گفت : سلام تو هم از این مسیر میای ؟
وقتی که سرم رو بلند کردم اون چشمای یخی رنگو با یه لبخند ملیح روی صورتش دیدم ...
نیکولاوس : چه تصادفی !
آنابل : من هر روز از این مسیر میام اما تا حالا تو رو ندیدم !
نیکولاوس : لو رفتم . راستش توی ایستگاه دیدمت و دنبالت اومدم !
آنابل : چی میخوای ؟ اون چهارشنبه ، دیگه گذشته !
اومد و کنارم نشست ...
نیکولاوس : عصبانی هستی ؟
آنابل : نیستم .
عصبانی بودم ... نمیذونم چرا اما خیلی عصبانی بودم ...
نیکولاوس : ببخشید . اما نگران نشدی ؟ شاید اتفاقی برام افتاده بود که نیومدم ، شاید مرده بودم !
آنابل : فعلا که زنده ای ، در ضمن زندگی خیلی بی ارزشتر از این حرفاست که براش ناراحت بشم !
نیکولاوس : از زندگی چی میدونی ؟
آنابل : میدونم که زنده بودن به معنای زندگی کردن نیست ... این دو تا ، با هم فرق دارن . و میدونم که من فقط زندم !
نیکولاوس : من نمیدونم که فرق زنده بودن و زندگی کردن چیه ، اما یه چیزیو خوب میدونم ، اونم اینه که تا وقتی زنده ای باید زندگی کنی . این یه خواست یا انتخاب نیست ، این یه وظیفه ست !
تا وقتی که زنده ای باید زندگی کنی ... !
نمیدونم چرا اما اون کلمات ... باعث شدن که چشمام ناخوداگاه تو اون لحظه خیس شن ...
اون چشما و لبخند بیخیالش باعث شدن که حسودیم بشه ...
اونا زندگی منو تغییر دادن ...
اون باعث شد که حس کنم هنوز زندم ... که بفهمم میخوام زندگی کنم ...
اون کلمات ... منو به خودم آوردن ...
ادامه دارد ...
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2014/08/05 01:43 AM، توسط سم سام.)
2014/08/05 01:42 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
سم سام
Joker



ارسال‌ها: 799
تاریخ عضویت: Mar 2014
اعتبار: 164.0
ارسال: #9
RE: this is the story of my life
قسمت هشتم : Same destination
اون ، باعث شد برای اولین بار حس کنم که زندم
و قبل از اینکه بفهمم من عاشق اون لبخندی شدم که مثل خورشید میدرخشید
چشمایی یخی رنگی که دنیا رو یه جور دیگه میدیدن
میخواستم که مال من باشن ، بیشتر از هرچیزی تو این دنیا اونو میخواستم ...اون نگاه ... اون لبخند ... تموم اون احساسات .
برای اولین بار حس کردم محدود شدم ، حس کردم یه چیزی هست که نمیذاره زندگیمو تموم کنم . چیزی که میخوام براش زنده بمونم .
اون به من یه هدف داد ... و قبل از اینکه بفهمم عاشقش شده بودم !
فقط تونستم بغض کنم !
حالا که فکر میکنم ، ای کاش هیچوقت اون حرفا رو بهم نمیزد ...
ای کاش هیچوقت عاشقش نمیشدم ... اون وقت ، احتمالا فراموش کردنش الان برام راحت تر بود !
نخواستم که اشکامو ببینه ، سرمو پایین بردم و به طرف خودم جمع کردم و گفتم :
من باید اینجا پیاده شم .
نیکولاوس : واقعا ؟ منم میخواستم همینجا پیاده شم .
آنابل : فکر کردم گفتی منو دیدی و سوار اتوبوس شدی !
نیکولاوس : لو رفتم . راستش میخواستم تا ایستگاه بعدی رو پیاده برم و وقتی تو رو دیدم همینجا سوار اتوبوس شدم !
وقتی که از خیابون رد شدم و به طرف مطب رفتم هنوز دنبالم بود .
آنابل : تا کی میخوای دنبالم راه بیافتی ؟
نیکولاوس : من دارم راه خودمو میرم .
آنابل : با دکتر مگنر وقت داری ؟
نیکولاوس : نه ، کی هست ؟
آنابل : نمیشناسیش ، اونوقت داری میری مطبش ؟ آه ، روانشناسه .
نیکولاوس : فکر نمیکردم روانی باشی .
آنابل : نیستم .مگه هر کی دیوونست میره پیش روانشناس ؟
نیکولاوس : خب مشکلت چیه ؟
آنابل : سه بار خودکشی کردم .
نیکولاوس : سه بار ؟ اونوقت هنوز زنده ای ؟
آنابل : احمقانه ست ، مگه نه ؟
نیکولاوس : میگم ، تو آرزویی نداری ؟
آنابل : دارم .
نیکولاوس : پس چرا میخوای بمیری ؟
آنابل : احمق ، آرزوی من ... اینه که بمیرم ! چه چیزی میتونه بهتر از مرگ تو این دنیا وجود داشته باشه ؟
درسته ... مرگ ، اونموقع ، چیز خوبی به نظرم میرسید . یه چیزی مثل خواب !
همه ی آدما یه روزی میمیرن ، همه با یه سرنوشت مشابه متولد میشن ، اونم مرگه .
چیزی ، به اسم زندگی جاودانه ، وجود ، نداره .
حداقل این چیزی بود که اونموقع فکر میکردم ، افکارم با اونموقع ، خیلی فرق کرده
از بعد دیدن اون ، فهمیدم چیزی که مردمم براش تلاش میکنن زندگیی نیست که قراره تموم بشه .
زندگیی که دارنش و میخوان ازش لذت ببرن ، حتی اگه تموم بشه
همون بود که باعث شد ، فکر کنم که من چی میخوام ؟!
نیکولاوس : روانشناس تاثیری هم داره ؟ اگه داره خواهرمو بیارم !
و اون ، بهم جوابو داد ، میخوام برای اون زنده باشم .
لبخندی رو که امروز ازش دیدم میخوام که بازم ببینم ، چیزایی که امروز بهم نشون داد
باعث شد حس کنم ، مبخوام زنده باشم و بیشتر ببینم .
در جواب سوالی که پرسید فقط سکوت کرده بودم و ماتم برده بود !
نیکولاوس : هی ، هاپکینز ، بیا باهم دوست باشیم .
آنابل : اسمم آنابله ، نیک .
و از اونروز کل زندگیم تبدیل به تظاهر و دروغ شد .
نقش یه دوست خوبو براش بازی میکردم و دیگه نمیخواستم بمیرم .
اولش عادی بود ، اما کم کم سخت شد ، اینکه کنارش باشم و حسی که بهش دارم رو کتمان کنم !
و کم کم ، چیزای بزرگتری معلوم شدن که بهم هشدار میدادن ، باید ازش دوری کنم
حمله ی حیوانات وحشی به مردم ، هنوز ادمه داشت !
ادامه دارد ...
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2014/08/14 04:26 PM، توسط سم سام.)
2014/08/13 06:08 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
سم سام
Joker



ارسال‌ها: 799
تاریخ عضویت: Mar 2014
اعتبار: 164.0
ارسال: #10
RE: this is the story of my life
قسمت نهم : Life story
بعد از اونروز ، ما تقریبا همیشه باهم بودیم و بیشتر قرار ملاقاتامون تو همون کافه ی توت سیاه یا
بهتر بگم ، قرارگاه مرگ بود !
جرمی یه مدت تصمیم گرفته بود که اسمشو عوض کنه . اگه اشتباه نکنم دوروز قبل از به دبیرستان رفتنم  .
آنابل : مامانم فکر میکنه که ما اینجا کارای خلاف انجام میدیم و مواد مخدر مصرف میکنیم ، احمقانه ست ، مگه نه ؟!
جرمی : اوهوم . راستی اون دوست جدیدت کجاست ؟
آنابل : نیکولاوس و میگی ؟ تو راهه .
جرمی : به نظر خیلی با هم خوبید .
آنابل : اینطور فکر میکنی ؟ اما هنوز بعد 7 ماه چیز زیادی راجبش نمیدونم ، به طرز عجیبی مرموزه ، خصوصا اون کلاه پشمیش !
جرمی : که اینطور .  راستی نظرت راجب اسم جدید برا کافه چیه ؟
آنابل : اسم جدید ؟
جرمی : قرارگاه مرگ !
آنابل : چرا قرار گاه مرگ ؟!
جرمی : خودت دلیلشو میدونی ، بل !
درسته ، خودم دلیلشو میدونستم ، من و همه ی کسایی که تو اون کافه بودن ، یه جورایی مرده بودیم
و حس میکردیم وجودمون تو  این دنیا بی دلیله ، دنیای واقعی ، جای خیلی ترسناکیه !
جایی که من فهمیدم ، هیچ کس توش بهم احتیاج نداره .
جایی که جرمی ، همه چیزشو ، از دست داد .
برا همینه که از تاریخ بدم میاد ، نمیشه متوقفش کرد و بدون اینکه بخوای تکرار میشه !
تو همین حال و هوا بودیم که نیکولاوس ، مثل همیشه با یه عالمه لباس زمستونی تو تنش وارد کافه شد .
نیکولاوس : سلام .
بعد از اینکه بهش سلام کردیم ، جرمی  رفت تا به کاراش برسه
اونروز فکرم زیادی مشغول جرمی بود
فکر کنم به خاطر تنها به مدرسه ای رفتن که قبلا دوتایی بهش میرفتیم بود ، اون سال سوم و من سال اول بودم .
جرمی ، این کافه رو مثل خونه ی خودش میدونه ، از روزی که خونه ی واقعیشو از دست ، داد . همه ی خانوادش تو آتیش سوختن ،
 و از اونروز اون دیگه خونه ای نداره ، برا همینه که از این دنیا متنفره .
علت اون حادثه نشت گاز مشخص شد اما ، حقیقت ، اینه که خانواده ی اون قبل از آتیشسوزی مردن !
آنابل : هی ، نیک ، تاحالا دقت کردی که زندگی  چه قدر شبیه یه داستانه ؟
نیکولاوس : فکر کنم تو راست میگی . شایدم واقعا یه داستانه !
آنابل : نویسنده ی این داستان کیه ؟ ازش متنفرم ، داستان مسخره ای نوشته و تراژدی احمقانه ای درست کرده ! نگرانم که قراره آخر این داستان به کجا برسه  ؟
نیکولاوس : نگران نباش . چون ، ما نویسنده ی داستان خودمون هستیم .
آنابل : یعنی باید از خودم متنفر باشم ؟!
و با همون لبخند همیشگی و  ملیحش یکی از اون جوابای قانع کنندش رو بهم داد .
نیکولاوس : دوست دارم داستان خودمون رو بنویسیم . داستان پر رمز و رازی میشه !
وقتایی که با اون بودم این تنها چیزی بود که حس میکردم ،
اون وقتا لبخندام واقعی بودن !
آنابل : من میرم وسایلمو بردارم . جلوی در منتظرتم .
نیکولاوس : باشه .
جرمی : هی نیکول یا کلاوس ، از اسمت خوشم میاد . خیلی چیزا میشه صدات کرد !
نیکولاوس : چیزی میخوای بهم بگی ؟
جرمی : نه . فقط ، مواظبش باش . زیادی بی دقته ، آدمای زیادی نیستن که باهاشون کنار بیاد اما انگار با تو راحته .
نیکولاوس : همین ؟
جرمی : همین که نه . راستش مدتی که باهاشی بیشتر حرف میزنه ، واقعا میخنده . برای دیدن اون لبخند هر کاری کزدم . نذار از بین بره !
نیکولاوس : تا حالا حسی رو که داری بهش گفتی ؟
جرمی : تا حالا بهش گفتی چه موجودی هستی ؟! منتظرش نذار .
ادامه دارد ...
 
2014/08/20 11:29 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
موضوع بسته شده است 




کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان