زمان کنونی: 2024/09/20, 10:02 PM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/09/20, 10:02 PM



نظرسنجی: خوشتون میاد که بقیشو بزارم؟
اره خوبه . حتما بزار
نه . چرته
[نمایش نتایج]
 
ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 6 رأی - میانگین امتیازات: 4.83
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

مترسک نیمه شب به راه می افتد

نویسنده پیام
#*Roxanne*#
Miss Johanna Todd



ارسال‌ها: 1,275
تاریخ عضویت: Jul 2013
اعتبار: 190.0
ارسال: #1
documents مترسک نیمه شب به راه می افتد
نام کتاب:مترسک نیمه شب راه می افتد
نویسنده:آر.ال.استاین
تعداد صفحات :175
مترجم:شهره نور صالحی


قسمت اول

- آهای جودی،صبرکن!
برگشتم و تو نور شدیدخورشید که بدجوری چشمم را می زد،نگاه کردم.برادرم،مارک،هنوز روی سکوی سیمانی ایستاده بود.قطار تلق و تلوق راه افتاده بود و از دور می دیدم که تو چمنزارها پیچ می خورد و می رود. به طرف استانلی،کارگر مزرعه پدر بزرگ،برگشتم.کنار من ایستاده بود و با هر دستش یکی از چمدان ها را گرفته بود.به استانلی گفتم:«اگر توی فرهنگ لغت نگاه کنی،جلوی کلمه ی "فس فسو"عکس مارک رو می بینی.» استانلی لبخندی تحویلم داد و گفت:«من از فرهنگ لغت خوشم میآد.بعضی وقت ها چند ساعت می خونمش.»برگشتم و صدا زدم:«آهای مارک،یک ذره بجنب!»اما او عجله ای نداشت و مثل همیشه،تو عالم خودش هلک و هلک راه می آمد.موهای طلایی ام راپشت شانه ام پراندم و به طرف استانلی برگشتم.یک سالی میشد که من و مارک به مزرعه نیامده بودیم،اما استانلی فرقی نکرده بود.استانلی خیلی لاغر است؛به قول مادربزرگم به باریکی ماکارونی است.لباس کار سرهمی اش همیشه پنج سایز برایش بزرگ است.گمانم چهل یا چهل و پنج سالش باشد.موهای تیره اش را مثل سربازها خیلی کوتاه می کند.گوش های بزرگی دارد که مثل دسته ی قابلمه از سرش بیرون زده اند و همیشه هم قرمزند.چشم های بزرگ و قهوی اش مرا یاد چشم توله سگ می اندازند.استانلی عقل و هوش درست و حسابی ندارد و پدربزرگ «کورت» به شوخی می گوید:«موتور خونه ی استانلی خوب کار نمی کنه!»با همه ی اینها،من و مارک خیلی دوستش داریم.ذاتش ساکت و آرام است،مهربان و صمیمی است و هر دفعه که ما به مزرعه می آییم،یک عالمه چیزهای عجیب و غریب دارد که بهمان نشان بدهد.«خوشگل شدی،جودی!»استانلی این را گفت و صورتش به سرخی گوش هایش شد.«چند سالته؟»
- دوازده؛مارک هم یازده سالشه.
فکری کرد و به شوخی گفت:«روی هم 23 سالتون می شه.»هر دومان خندیدیم.آدم هیچ وقت نمی تواند حدس بزند استانلی خیال دارد«چی»بگوید!مارک که خودش را به ما رسانده بود،گفت:«پام رو گذاشتم رو یک چیز خلاف.»برعکس استانلی،من همیشه می دانم قرار است چه کلمه ای از دهان مارک بیرون بیاید.آخر برادر من فقط سه کلمه بلد است توپ،عوضی و خلاف؛همه ی فرهنگ لغتش همین است.پارسال روز تولدش برای شوخی یک فرهنگ لغت بهش هدیه دادم .وقتی کتاب را دادم دستش،گفت:«راستی که خیلی عوضی هستی!عجب هدیه ی خلافی!»دنبال استانلی به طرف وانت قرمز و قراضه راه افتادیم.مارک که داشت کف کفش های کتانی سفید و ساق بلندش را به زمین می مالید که پاک شوند،کوله پشتی سنگین و بادکرده اش را به طرف من هل داد و گفت:«جودی کوله پشتیم رو برام بیار.»
- عمرا!خودت بیارش.
مارک یک سی دی من،حدود سی تا سی دی،یک عالمه کتاب کاریکاتور،دستگاه بازی کامپیوتری و اقلا پنجاه تا سی دی بازی های مختلف را توی کوله پشتی اش چپانده بود.می دانستم خیال دارد یک ماه تمام تو ننوی ایوان پشت ساختمان که دورش توری داشت،دراز بکشد.موسیقی گوش بدهد و کتاب بخواند.ولی بی خیال!پدر و مادرمان به من ماموریت داده بودند کار کنم که مارک حتما وقتش را بیرون از خانه و توی مزرعه بگذراند و کیف کند؛آخر ما تمام سال توی شهر حبس بودیم و برای همین،پدر و مادرمان هرسال تابستان،ما را یک ماه به مزرعه ی پدربزرگ و مادربزرگ می فرستادند که مزه ی زندگی تو طبیعت را بچشیم.کنار وانت ایستادیم.استانلی که داشت تو جیب های لباس کارش دنبال کلید ماشین میگشت، گفت:«امروز خبلی داغ می شه مگه اینکه هوا یک ذره خنک کنه.»این هم یکی از آن گزارش های هواشناسی مخصوص استانلی بود!به دشت بزرگ و سبزی که پشت پارکینگ ایستگاه قطار بود،نگاه کردم.هزارها گلوله ی پفکی و سفید ابر تو آسمان آبی شناور بود.وای که چقدر خوشگل بود!مثل همیشه عطسه کردم.من عاشق مزرعه ی پدربزرگ و مادر بزرگ هستم،ولی اینجا فقط یک عیب دارد،اینکه به همه ی چیزهایی که تو این مزرعه هست،حساسیت دارم.برای همین مادر چند تا شیشه شربت ضد حساسیت و یک عالمه دستمال کاغذی تو چمدانم گذاشته بود.«عافیت باشی!»استانلی این را گفت و هردو چمدان را انداخت پشت وانت.مارک کوله پشتی اش را سر داد تو وانت و پرسید:«من می تونم پشت وانت سوار بشم؟»مارک خیلی دوست دارد عقب وانت سوار بشود،به پشت دراز بکشد و آسمان را نگاه کند و با تکان های وانت،تلق و تلوق بالا و پایین بپرد.رانندگی استانلی خیلی افتضاح است؛انگار نمی تواند درست تمرکز کند و سرعت و سرعت راندن ماشین و پیچیدن فرمان را با هم تنظیم کند،برای همین همیشه در آخرین لحظه به سرعت به چپ یا راست می پیچد و آدم را بالا و پایین می پراند.مارک از پشت وانت بالا رفت و کنار چمدان ها دراز کشید.من هم جلو،پیش استانلی سوار شدم.چند دقیقه بعد،تو جاده ی باریک و پیچ در پیچی که به مزرعه می رفت بودیم و با کلی تکان و تلق تلوق پیش می رفتیم.از پشت شیشه ی خاکی وانت به علفزار ها و خانه های دهاتی که از جلو چشمم رد می شدند،نگاه می کردم.همه چیز سبز و زنده بود.استانلی مثل چوب نشسته بود،خودش را روی فرمان انداخته و دو دستی بالای فرمان را چسبیده بود و بدون اینکه پلک بزند،روبه رویش رانگاه می کرد.وقتی از جلوی خانه دهاتی بزرگ و سفیدی که بالای یک تپه ی سبز قرار داشت،رد می شدیم،یک دستش را از روی فرمان برداشت،به آن خانه اشاره کرد و گفت:«آقای مورتی مر دیگه زمین هاش رو نمی کاره»
- چرا؟
خیلی جدی جواب داد:«برای اینکه مرده.» حالا فهمیدید چرا ادم هیچ وقت نمی داند استانلی خیال دارد چه بگوید؟شیار عمیقی که توی جاده بود،وانت را بالا پراند.به خودم گفتم حتما مارک آن عقب خیلی از این پرش حال کرده.این جاده به شهر کوچکی می رود که از بس کوچک است،حتی اسم هم ندارد.مزرعه دارها بهش می گویند:«شهر».از سر تا ته این شهر که بگردید،چیزی نمی بینید جز یک فروشگاه علوفه،یک پمپ بنزین و گازوئیل،یک خوار و بار فروشی،یک کلیسا که برج سفیدی دارد،یک ابزار فروشی و یک صندوق پست.دو تا کامیون کنار فروشگاه علوفه پارک شده بود،ولی موقع عبور از شهر،یک نفر را هم ندیدیم.مزرعه ی پدربزرگ من دو سه کیلومتر با آن شهر فاصله دارد و کمی که نزدیک تر شدیم،ذرت کاری هایش را شناختم.با هیجان گفتم:«ساقه های ذرت خیلی بلند شدن!تا حالا از ذرت هاشون خوردید؟»استانلی جواب داد:«فقط برای شام.»یک مرتبه استانلی سرعت وانت رو کم کرد،رو به من کرد و یواش گفت:«مترسک نصفه شب راه می افته.» مطمئن نبودم گوش هایم درست شنیده اند یا نه:«چی گفتی؟»استانلی با آن چشم های توله سگی اش نگاهم کرد و دوباره گفت:« مترسک نصفه شب راه می افته.تو کتاب نوشته بود.»من که نمی دانستم چه جوابی بدهم،فقط خندیدم.فکر کردم شوخی می کند.چند روز بعد فهمیدم شوخی ای در کار نبوده.
ا
2013/11/28 07:23 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 اعتبار داده شده توسط : HeliaHime(+2.0) ، pop star keira(+2.0) ، SĪĿƐИƇƐ(+2.0)

[-]
No
Error.

ارسال پاسخ 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
  داستان مترسک xyzNothing 1 1,449 2020/05/04 11:04 PM
آخرین ارسال: xyzNothing
  مترسک ها میگریند xyzNothing 23 7,750 2014/03/30 11:31 PM
آخرین ارسال: miko



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان