میرانوا
ارسالها: 207
تاریخ عضویت: Jun 2016
اعتبار: 9.0
|
RE: داستان سونیک در گذشته تاریک (داراک)
قسمت سوم: اینجا باز از زبون تیلز: اون موقع خیلی خوش حال بودیم که بالاخره همه چی تموم شد بود!با اینکه باورش واسه همه سخت بود اگمن دست از کاراش برداشت و یه کارخونه تولید خوراکی تاسیس کرد!!همه اتفاق ها ظرف یه هفته بعد اون جنگ افتاد!با خودم میگفتم که دیگه زمان آرامش واسه هممون رسیده تا اینکه یه روز احساس کردم سونیک خیلی پکره!اون زیاد حرف نمی زد و مدام تو خودش بود با خودم فکر میکردم شاید به خاطر اینه که دیگه کار زیادی نداره انجام بده!!!اما اشتباه میکردم...یه روز اون سکوتشو شکست و ازم پرسید: تیلز اگه یه روز یکی از دوستات بذاره بره...تو ازش متنفر میشی؟! متوجه نمیشدم داره در مورد چی صحبت میکنه!اما خیلی طول نکشید که فهمیدم...سونیک...ما رو ترک کرد!...بدون گفتن دلیل...بدون یه نامه...یا حتی یه خداحافظی... ناکلز:باورم نمیشه دوساله که گذشته!! روژ:حق با توه! خیلی زود گذشت! اگمن:انگار همین دیروز با اون هیولا جنگیدیم!هی! امی:من هنوز نفهمیدم چرا سونیک رفت؟چرا هیچی به ما نگفت؟ اصلا چه دلیلی داشت؟ بغض گلوی امی رو میگیره و مانع حرف زدنش میشه!!همین لحظه کریم و چییز واسه همه بیسکوییت میارن از پشت اونام مادر کریم(وانیلا) چای میاره؛کریم در حالی که به همه بیسکوییت تعارف میکنه میگه:امشب همه اومدیم به خونه ما که سالروز دوستیمون رو جشن بگیریم!لطفا از چیزای ناراحت کننده حرف نزنین!!مگه نه چییز!؟چییز:چاو،چاو!! کریم بعد اینکه همه بیسکوییت برداشتن سینیش رو روی میز میذاره و ادامه میده:من مطمئنم سونیک سان دلیلی داشته! هیچ کس نمیتونه دقیقا بفهمه که اون چی میخواد!اما اون همیشه کار درست رو انجام میده!(بعد روبه امی برمیگرده و میگه)مگه نه امی؟!... امی داشت ماه رو نگاه میکرد و حواسش به حرف های کریم نبود! کریم:امی!... امی:به نظر شما سونیک الان داره چیکار میکنه؟! حالا دوربین آروم آروم رو به ماه زوم میکنه و بعد اینکه بجز سطح ماه چیز دیگه ای دیده نشد با همون سرعت برمیگردد!حالا در یک مکان دیگه کنار دریا یه نفر توی تاریکی روی بالکن یه ویلا نشسته هیچ چیز بجز چشماش که توی تاریکی میدرخشن معلوم نیست!از پشت سر یکی بهش نزدیک میشه و صدای پاش اونو از اومدنش با خبر میکنه!شخصی که توی تاریکی نشسته مقداری به طرف اون برمیگرده و بعد اون میگه:تو اینجایی!! اون شخص دوباره سرش رو از اون برمیگردونه!دختر حالا به طور کامل توی روشنایی میاد یه جوجه تیغی صورتی با چشمای سبز پررنگ و مات! سونیا:چرا توی تاریکی نشستی؟!وقت شامه! اما اون شخص جواب نمیده! سونیا:همممم...داری به دوستات فکر میکنی!؟ وبعد کنار اون میاد و روی نرده لم میده ومیگه:دوسال گذشته!!اما تو هنوز اونا رو فراموش نکردی!؟(بعد به طرف اون برمیگرده)سونیک؟!... و بعد سونیک از توی تاریکی در میاد و چهرش معلوم میشه و به سمت دوربین که از پشت سر اونا رو میگیره میاد و بعد همه چیز تاریک میشه...
|
|
2016/08/07 07:25 PM |
|