زمان کنونی: 2024/07/01, 05:34 PM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/07/01, 05:34 PM



ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 6 رأی - میانگین امتیازات: 4.83
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

ترجمه رمان ترکس- حال کودکان خوب است

نویسنده پیام
Deunan
!!PowerFuLLL



ارسال‌ها: 647
تاریخ عضویت: Jul 2013
اعتبار: 646.0
ارسال: #9
RE: ترجمه رمان ترکس- حال کودکان خوب است
یواش یواش همه چی به حالت عادی برگشت. من میرفتم پیش معلمم، با دوستام حرف میزدم، تلویزیون تماشا میکردم.
میخواستم پولارو خرج کنم. ولی وقتی فکر کردم شاید پولای نیک فولی باشن منصرف شدم.
نه، حقیقتش اینه که اصلا نمیدونم با این پولا چیکار کنم. آخرش پولارو گذاشتم توی کیف و همه چیو فراموش کردم.
تا چند شب نمیتونستم بخوابم. یه روز عصر به ذهنم رسید کتاب بخونم. کتاب خوندن تنها تفریح مادرم بود.
توی اتاقش کتابهای زیادی بود که تا آخر خونده بود.
من کتاب "فرار از ووتای - قسمت 1" رو برداشتم. چون آخرین کتاب تو ردیف کتابها بود. همین.(دلیل خاصی نداشت که من این کتابو برداشتم)
یه رمان قدیمی که تو زمان جنگ نوشته شده.
شروع داستان پر از صحنه هایی بود از اینکه ووتایی ها از فنون رزمی عجیبی واسه کشتن زندانی های اردوگاه استفاده میکردن.
آخرش پنج تا از زندانی ها سر یه ووتایی احمق رو شیره میمالن و از اردوگاه فرار میکنن. سه تا مرد و دوتا زن.
یکی از مردها زیادیه. فکر کنم یکیشون حتما میمیره. اونم احتمالا این افسر ارتش شینرای اسکل خواهد بود.
هرچند افسره بر خلاف تصوراتم زنده موند، و ادای پیشروی گروه رو در آورد و اون چهارتای دیگه رو به این ور اون ور میکشوند.
دلم میخواست هرچه زودتر بمیره. و تو آخرین صفحه به آرزوم نزدیک شدم. مرد نظامی روی مینی که ووتایی ها کاشته بودن پا میذاره و تکه تکه میشه.
طرز مردنش منو شوکه کرد.
"اون توسط مین ووتای منفجر شد." این تنهاچیزی بود که مادرم در مورد پدرم برام گفته بود. شاید از همین رمان اینو در آورده بود.
یعنی اون پدرم رو جای این مرد که محکوم به مرگ بود گذاشته بود؟ حتما قضیه همینه.
مادرم باید واقعا از پدرم متنفر باشه. میتونستم تصور کنم که مادرم چجوری پسر همچین مردیو بزرگ کرده.
نه. شایدم دقیقا قضیه اینجوریه که من بچه ای بودم که اون مرد جا گذاشت رفت، و حالا که وقتش رسید، مادرم هم اینجوری منو ول کرد رفت.
من فکر میکردم که منو دوست داره، ولی اون فقط نفرتشو پنهان میکرد.
کتاب " فرار از ووتای - قسمت 1" رو به طرف دیوار پرت کردم. با این کارم نشون دادم که قسمت دوم کتاب رو هم رد کردم.(و علاقه ای به خوندن ادامه ی داستان ندارم)
برگشتم به اتاق مادرم و یه نگاهی به کلکسیون کتاب هاش انداختم. میتونستم از عنوان کتابها بگم که همه شون رمان های ماجرایی هستن.
رو جلدشون نقاشی شخصیت های نقش اول داستان کشیده شده بود. هرکدومشون شخصیت های مختلفی بودن، ولی همه زن بودن.
به خاطر همین مادرم این مدل رمان ها رو دوست داشت. صحنه ها و ماجراهایی که تو زندگی واقعیش کم داشت.
با اینکه دلم نمیخواست در موردش فکر کنم، شاید اون ژانر عاشقانه رو دوست داشته.
یعنی زندگی با من براش خسته کننده بوده؟ خیلی واسش دردناک بوده؟
بسه دیگه. مادرم رفته، و من جا گذاشته شدم. دیگه بهش فکر نمیکنم. باید به این فکر کنم که خودم تنهایی زندگی کنم.
روز بعد رفتم به کافه ای که مادرم قبلا کار میکرد.
مدیرش یه مردی با پیشونی مستطیلی و شونه های پهن شبیه آدم آهنیا بود. شروع کرد به خاطر استعفای ناگهانی مادرم چرت و پرت گفتن.
من همچین اتفاقی رو پیش بینی کرده بودم، ولش دیگه بیشتر از اونی که فکرشو میکردم یارو دلش پر بود.
بعد از کلی نق زدن تازه یادش افتاد که ازم بپرسه واسه چی اومدم اینجا. بهش گفتم که کار میخوام.
به خاطر حرفایی که زده بود انتظار جواب رد داشتم، ولی اون صاحب کار رو صدا زد که بیاد.
من اصلا نمیتونستم بخونم تو ذهنش چی میگذره، ولی وقتی حتی نمیدونستم مادر خودم چه حسی داره، پس تعجبی نداره که نتونم فکر یه غریبه رو بخونم.
خوشبختانه، خیلی زود تونستم مشغول به کار بشم.
کار با راننده کامیونی که غذاها و نوشیدنی هارو واسه ی صاحب کار به جاهای مختلف جابه جا میکرد. من به عنوان دستیارش مشغول به کار شدم.
شخصی که قبل از من این شغلو داشت توی شرکت شینرا توسنته بود یه کار پیدا کنه و از اینجا استعفا داده بود.
این یه زندگی کامل بود. این هم از "لذت کار کردن".
من از منظره های مختلف کلی لذت میبردم. البته، یه روز هم نبود که به مامان فکر نکنم.
ولی باز، کار کردن منو از فکر کردن به این قضیه دور نگه میداشت.
بعد از ده روز دوباره سیم تلفن رو به پریز زدم.
حتما تو این مدت مادرم سعی کرده باهام تماس بگیره. شاید هم وقتایی که خونه نبودم تلفن زنگ خورده.
هرچند؛ تلفن تنها راه ارتباط با من بنود. حقیقتش این که هیچ خبری از مادرم نبود نشون میداد اون منو ترک کرده.
ولی، هرچند. مامان، امیدوارم حالت خوب باشه. من دارم از زندگیم لذت میبرم. کار واسه راننده کامیون سخته، ولی میدونم اون بیشتر از هرکسی بهم احتیاج داشته.
من قبل از این هیچوقت تو زندگیم همچین تجربه ای نداشتم. با وجود کار سنگین، من اصلا نگران قلبم نبودم. خیالم از این بابت هم راحت شده بود.
مامان، نظر تو چیه؟
دلم میخواست این روزا تموم شن. ولی شرایط خیلی زود فرق کرد. انگار که وسط یه فیلم یهو کانال رو عوض کرده باشن.
بالای آسمون میدگار متئور ظاهر شد.
این چیزی که یهویی ظاهر شده بود از نظر علم نجوم یه توده عظیم سیاه تو آسمون بود.
همه جا شایعه شده بود که دنیا تا هفت روز دیگه نابود میشه.
تو شمال و اطراف جانن هیولاهای عظیمی ظاهر شده بود، و حتی تسلیحات عالی شینرا هم نتونستن از پس اونها بربیان.
شهر تو آشوب بود و پر از شایعه ای بی اساسی مثلا اینکه تو راکتورهای ماکو مخفی بشی در امانی یا اینکه شینرا یه پناهگاه زیرزمینی تو کالم ساخته.
چیزی که همه به طور قطع میدونستن این بود که متئور روز به روز نزدیکتر میشد.
نشونه هایی هم خیلی زود معلوم شد که نشون میداد متئور چی هست و چجوری جلوش گرفه بشه.
صاحب کارم مغازه هاشو بست و میدگار رو ترک کرد. بین همسایه ها غوغا بود و همه میخواستن آماده ی مهاجرت بشن.
دوستام، راننده کامیون و بقیه همکارها ازم خواستن تا با اون ها برم به یه جای دور، ولی من ازشون تشکر کردم و درخواستشون رو رد کردم.
وقتی متئور رو دیدم برای اولین بار مرگ رو حس کردم.
بعد تمام اون چیزی که فکرمو مشغول کرده بود مادرم بود، و این ماجراهای عجیبی که برامون اتفاق افتاد.
اگه خونه رو ترک میکردم، ارتباطم باهاش به طور کامل قطع میشد.
وقتم رو با نگاه کردن به عکسای دوتاییمون گذروندم. تمام اون عکسها تو جشن های تولدم گرفته شده بودن.
من جلوی مادرم وایساده بودم، و یواش یواش بزرگ شدم.
از وقتی که قدم ازش بلندتر شد، تو عکسها قیافه ی عبوس به خودم گرفتم.
مادرم همیشه لبخند به لب بود.
به اون لبخند تو قیافش نگاه کردم و فهمیدم که چقدر احمق بودم.
مادرم هیچوقت منو ترک نکرد. تمام کارهایی که فکر میکردم میتونم بکنم از ذهنم رد میشدن. اگه به شرکت شینرا برم، شاید بتونم بفهمم نیک فولی کجاست.
حتما باید تلفن رو فوری به حالت عادی برمیگردوندم و یه منشی تلفنی میذاشتم.
و بعد جواب سوالهایی که سعی نکردم بهشون فکر کنم تو ذهنم اومدن.
دلیل اینکه اونهمه پول توی سقف گذاشته شده بود، حالا پولش از هرجا که میخواد اومده باشه، اون به این خاطر پولارو گذاشته و رفته بود چون تصمیم داشته فوری برگرده.
یا شایدم میخواسته من براش ببرمشون. حتما همینطوره.
مامان هیچوقت حتی فکرشم نمیکرده که یه مدت طولانی رو از من دور باشه. حتی هدیه تولد برام گرفته بود.
مادرم همیشه به طور جدی جشن های تولدم رو برگزار میکرد. اون حتما تدارک دیده بوده که اون کیف رو دقیقا روز تولدم به دوش بندازم.
وگرنه(اگه نمیخاوست خودش تو روز تولدم کیف رو بهم بده) دربارش تو یه نامه مینوشت، یا یه جایی میذاشت که راحت بشه پیداش کرد. ولی اینکارو نکرد.
چون تصمیم داشته خیلی زود با من تماس بگیره. من باید فقط خفه خون میگرفتم و مثل بچه آدم منتظر تماسش میموندم.
لذت کار؟ من یه احمقم.
و بعد اون روز رسید. اون روز که انرژی ماکو، یا شایدم جریان زندگی، روی سطح زمین منفجر شد و متئور رو از بین برد.
من جون سالم به در بردم. تا هفت روز بعد، من خونه منتظر مادرم موندم.
شب روز هفتم، از خونه زدم بیرون و از میدگار رفتم به محله های فقیر نشین.

حالا براتون از اتفاقایی که دوسال بعد افتاد میگم. یه خورده در مورد ماجراهای این دوسال هم میگم.
سعی مکینم تا جای ممکن به حاشیه نرم. ولی همونطور که گفتم، زیاد تو انتخاب کردن خوب نیستم.
امیدوارم باهام کنار بیاید. حتی شاید گاهی وقتا بحث چیزایی که هیچوقت نباید میدونستم رو پیش بکشم.
تو اینجور مواقع حقیقت اصل مطلب رو میگم، و یه خورده از تخیلاتم برای تکمیل استفاده میکنم. برای مثال، چیزی مثل این.

پایان فصل اول

________________________________________________________________________________​__
ببخشید به خاطر سرعت پایین ترجمم.
خب یه توضیحاتی رو اضافه کنم.
رمان از زبان شخصی به نام
Evan Townshend هست، نام مادرش آنت.
اوان یه پسر سختی کشیده 19 ساله هست، که توی میخونه ای که مادرش کار میکرد اونو دراز لاغر خطاب میکردن.
اون موهای طلایی مایل به قهوه ای و چشمهای آبی دارد.
اون بعدا موهاشو مشکی رنگ میکنه و شبیه خلافکار لباس میپوشه که سنش بزرگتر به نظر بیاد.
اون شباهت به رافوس شینرا دارد. همینطور یکی از اعضای ترکس میشه و ماجراهای بین اعضای ترکس و اتفاقایی که براشون پیش میاد رو توی رمان میگه.


دوستان ترجمه ادامه ی رمان رو به خاطر طولانی بودن جپترها و همینطور
مشغله زیاد خودم،
توی تابستون سال آینده(95) میذارم. ولی اگه بخواید میتونم فعلا خلاصه ای از رمان و اتفاقات کلی رو بذارم.
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2015/10/05 11:42 PM، توسط Deunan.)
2015/10/05 11:34 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ 


پیام‌های داخل این موضوع
RE: ترجمه رمان ترکس- حال کودکان خوب است - Deunan - 2015/10/05 11:34 PM

موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
زمستان رمان (درخشش) NoboraHaru 5 1,583 2020/02/16 12:47 PM
آخرین ارسال: NoboraHaru
  نماد ماه تولد شما کدام شخصیت فاینال فانتزی است؟! Aisan 82 18,192 2017/08/03 08:38 PM
آخرین ارسال: سفیروت
One Piece-6 رمان ترکس- حال کودکان خوب است Deunan 8 2,251 2017/06/01 09:44 AM
آخرین ارسال: NoboraHaru
  امضای شخصیت های نجات کودکان Aisan 23 10,278 2015/09/30 02:51 PM
آخرین ارسال: Noctis_P
documents رمان-لبخندی دوباره...(اپیزود تیفا) Deunan 60 13,746 2015/09/23 07:54 AM
آخرین ارسال: tokamak



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان