زمان کنونی: 2024/09/20, 04:16 PM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/09/20, 04:16 PM



ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 7 رأی - میانگین امتیازات: 4.43
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان های برگرفته شده از افراد مختلف و داستان ها

نویسنده پیام
minoom
کاربر معمولی

*


ارسال‌ها: 73
تاریخ عضویت: Jul 2015
اعتبار: 8.0
ارسال: #1
تابستان هدف گمشده
به نام خداوند بخشنده ی مهربان 
پیرمردی میخواست به دیدن دخترش به راهی دور برود اما وسیله ای برای رفتن نداشت. یکی از دوستانش که به گردن پیرمرد دین داشت اسبی برایش آورد . یکی دو روز اول ، پیرمرد خوشحال از اینکه وسیله ای برای سفر گیر آورده ، به اسب رسیدگی می کرد ، غذا می داد و او را تیمار می کرد. اما دو سه روز که گذشت ناگهان پای اسب زخمی شد و دیگر نتوانست راه برود. 
پیرمرد مرهمی پیدا کرد و پای اسب را بست و از او پرستاری کرد تا کمی بهتر شد. چند روزی با او حرکت کرد اما این بار ، اسب از غذا خوردن افتاد. هرچه پیرمرد تهیه می کرد اسب لب به غذا نمی زد و معلوم نبود چه مشکلی دارد. 
پیرمرد خود را به این در و آن در می زد اما اسب روز به روز ضعیف تر و ناتوان تر میشد تا اینکه یک روز از فرط ضعف و ناتوانی نقش زمین شد و سرش به سنگی خورد و به شدت زخمی شد. این بار پیرمرد در پی درمان زخم سر اسب برآمد و هر روز از او پرستاری می کرد. 
روزها گذشت و هر روز یک اتفاق جدید برای اسب می افتاد تا اینکه دیگر پیرمرد خسته شد و آرزو کرد ای کاش یک اتفاقی بیفتد که از شر اسب راحت شود. آن اتفاق هم افتاد؛ مردی اسب را دید و آن را از پیرمرد خرید. پیرمرد خوشحال شد. وقتی صاحب جدید، سوار بر اسب دور میشد، ناگهان یک سوال در ذهن پیرمرد درخشید و از خود پرسید:من اصلا اسب را برای چه کاری همراه خود آورده بودم؟ اما هر چقدر فکر کرد یادش نیامد اسب به چه دلیلی همراه او شده بود! پس با پای پیاده به ده خود بازگشت. 
مدت غیبت پیرمرد طولانی شده بود. اهل ده که خیال می کردند پیرمرد از دیدار فرزندش(دخترش) برمی گردد، حال فرزندش را از او می پرسیدند! تازه پیرمرد بخاطر آورد که به چه هدفی اسب را همراه برده و اهالی ده هم تا روزها بعد تعجب می کردند که چرا پیرمرد مدام دست حسرت بر دست می کوبد و لب می گزد! 
بسیاری از ما در زندگی محدود خود، مانند این پیرمرد، به چیزها یا کارهایی مشغول می شویم که ما را از رسیدن به هدف واقعی مان باز می دارند. ولی تا موقعی که مشغول آنها هستیم، چنان آنها را مهم و واقعی تلقی می کنیم که حتی به خاطر نمی آوریم هدفی غیر از آنها هم داشته ایم!
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2015/07/11 01:28 AM، توسط minoom.)
2015/07/11 01:25 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ 


پیام‌های داخل این موضوع
هدف گمشده - minoom - 2015/07/11 01:25 AM
دنیای رنگی... - minoom - 2015/07/20, 02:30 PM
غنچه و خار - minoom - 2015/07/20, 02:44 PM
کدوم جواب درسته؟ - minoom - 2015/07/20, 10:33 PM
غیبت - minoom - 2015/08/02, 12:52 AM
رهگذر ناشناس - minoom - 2015/07/11, 09:20 AM
آخرین خواسته - minoom - 2015/07/11, 03:07 PM
بدون دلیل - minoom - 2015/07/11, 10:31 PM
تلاش - minoom - 2015/07/11, 10:50 PM
تنهایی - minoom - 2015/07/12, 02:45 PM
چرا من؟ - minoom - 2015/07/12, 05:59 PM

موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
  داستان‌های ترسناک کوتاه !Web Prince 43 7,353 2021/07/05 02:21 PM
آخرین ارسال: آتیش پاره
  داستان كمد جادويي (اين داستان اختصاصي و خاص ميباشد) farshad 96 36,225 2015/12/07 11:37 AM
آخرین ارسال: princess Anima
zجدید کلیسا نفرین شده(تمام قسمت ها) Hibiki-chan 4 1,336 2015/10/23 09:31 PM
آخرین ارسال: cyanide
zخبر جدید داستان بنویس ، داستان بخون mashaya bayashy 3 1,966 2015/07/15 04:45 PM
آخرین ارسال: mashaya bayashy
zتوجه داستان های کوتاه estasis 72 8,861 2015/05/26 05:28 PM
آخرین ارسال: XxxhatakeaisoxxX



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان