زمان کنونی: 2024/07/01, 06:42 AM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/07/01, 06:42 AM



ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 20 رأی - میانگین امتیازات: 4.95
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان کوتاه

نویسنده پیام
naruto106
کاربر فعال پارک انیمه



ارسال‌ها: 147
تاریخ عضویت: Aug 2013
اعتبار: 17.0
ارسال: #60
من منم تو تویی!!!!
سلام من این کتابارو از کتاب خونه ی مدرسمون گرفتم خیلی چیز های باهالی توش نوشته گفتم بیام واسه شمام بزارم خیلی قشنگه حتما بخونیدش:

زنجیره ی عشق
در بعد از ظهر یک روز سرد زمستانی وقتی (جان)از سر کار به خانه بر میگشت ، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش پنچر شده بود و او ترسان لرزان توی برف ها به انتظار کمک ماشین های رهگذر ایستاده بود ...ان زن برای حان هم دست تکان داد تا شاید او برای کمک بایستد و حا هم استاد ....از ماشینش پیاده شد و گفت : سلام خانم ، من اومدم کمکنون کنم .زن گقت:100ها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد . این واقعا لطف شماست.
وقتی جان لاستیک ماشین را عوض کرد در ضندوق عقب را بست و اماده ی رفتن شد انگاه زن پرسید :من چقد باید بپردازم ؟ و او به زن چنین گفت :شما هیچ بدهی به من ندارید . روزی هم من در چنین شرایطی بوده ام و یک نفر هم به من کمک کرد ، همان طور که من به شما کمک کردم؛و حالا اگر شما بخواهید که بدهیتان را به من بپردازید ؛ باید این کار را بکنید ؛<نگذار زنجره ی عشق و محبت به تو ختم بشه.!>
زن لبخندی زن و بعد از تشکر ، سوار ماشینش شد و رفت ....
چند مایل جلو تر ، زن کافه ی کوچکی دید و رفت تو چیزی بخورد و بعد راهش را ادامه دهد ؛ ولی نتوانست بی توجه از لبخند ارام و شیرین زن پیشخدمتی که میبایست چند ماهه باردار باشد بگذرد . او داستان زندگی ان پیشخدمت را نمیدانست و احتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید .
وقتی ان زن رفت تا بقیه صددلاری ان زن را بیاورد ، زناز در بیرون رفته بود ، در حالی که بر روی دستمال سفره یادداشتی باقس گذاشته بود . در یادداشت چنین نوشته بود :
شما هیچ بدهی من من ندارید . روزی هم من در چنین شرایطی بوده ام و یک نفر هم به من کمک کرد ، همان طور که من به شما کمک کردم؛و حالا اگر شما بخواهید که بدهیتان را به من بپردازید ؛ باید این کار را بکنید ؛<نگذار زنجره ی عشق و محبت به تو ختم بشه.!>
همان شب وقتی زن پیشخدمت از سر کار به خانه بازگشت ، در حالی که به ان پول و یادداشت فکر میکرد ، به شوهرش گفت :جان ،دوستت دارم . فکر میکنم همه چیز داره کم کم درست میشه.>



خدا وجود دارد
مردی برای اصلاح به ارایشگاه رفت. در بین کار، گفتگوی جالبی بین ان مرد و ارایشگر ، در مورد <خدا>صورت گرفت .
ارایشگر گفت :من باور نمیکنم که خدا وجود داشته باشد .
مشتری رسید :چرا؟
ارایشگر گفت:کافیست به خیابان بروی وببینی. مگر میشدو با مجود خدای مهربان این همه مریضی ،درد و رنج مجود داشته باشد؟!
مشتری چیزی نگفت و بعد از اینکه اصلاح سرش تمام شد ،از مغازه رفت بیرون. به محظ اینکه از ارایشگاه بیرون امد ، مردی را با مو های ژولیده و گثیف، در خیابان دید . با سرعت به ارایشگاه برگشت و به ارایشگر گفت :میدانی، به نظر من ارایشگر ها وجود ندارند .
ارایشگر با تعجب پرسید :چرا این حرف را میزنی ؟!من اینجا هستم و همین الان مو های تو را مرتب کردم .
مشتری با اعتراض گفت :پس چرا کسانی مثل ان مرد بیرون از ارایشگاه وجود دارند ؟
ارایشگر پاسخ داد : ارایشگر ها مجود دارن ، فقط مردم به ما مراجعه نمیکنند .
و مشتری گفت : دقیقا همین است .خدا وجود دارد ، فقط مردم به او مراجعه نمیکنند! برای هیمن است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.



پشتکار
از <وینستون چرچیل>در خوایت شد نا در یک مدر3 ی ابتدایی که خود او زمانی در ان تحصیل میکرد ، سخنرانی کند .مدیر مدر3 به دانش اموران گفت متنکر دنیای غرب ، تا دقایقی دیگر برایتان سخنرانی خواهر کرد؛و به انان پیشنهاد کرد که قلم و کاغزی به دست گرفته و سخنان او را یادداشت کنند .
نیتستون چرچیل پس از انکه پشت تریبون قرار گرفت، نگاهی به اطراف خود کرد و گفت :
<هیچ وقت ، هیچ وقت و هیچوقت تسلیم نشوید !>
سپس رفت و در جایش نشست.



وقت اضافی برای خدا
لطفا تا اخرش بخونید !
چقد خنده داره که 1 ساعت خلوت کردن با خدا طولانیه وطاقت فرساست ،ولی 90 دقیقه بازی یه تیم فوتبال مثل بار میگذره!

چقدر خنده داره که 100 هزار تومان کمک در راه خدا مبلغ بسیار هنگفتیه ، اما با همون مقدار پول ره خرید میریم که به چشم نمیاد !
چقدر خنده داره گخ 1 ساعت عبادت طولانی به نظر میاد ، ولی 2 ساعت فیلم دیدن به سرعت میگذره!

چقدر خنده داره وقتی میخوایم دعا کنیم هر چی فکر میکنیم چیزی به فکرمون نمیاد تا بگیم ، اما وقتی بخوایم با دوستمون حرف برنیم هیچ مشکلی نداریم !
چقدر خنده داره که وقتی مسابقه ی ورزشی تیم محبوبمون به وقت اضافی می کشه لذت میبریم و از هیجان تو پوست خودمون نمیگنجیم ، اما وفتی مراسم دعا و نیایش طولانی میشه شکایت میکنیم و ازرده خاطر میشیم !

چقدر خنده داره که خوندن 1 صفحه یا حتی بخشی ار کتاب اسمانی سخته، اما خودن 100 سطر از پر فروش ترین کتاب رمان اسونه!

چقدر خنده داره که سعی میکنیم صندلی های ردیف حلو در یک کنسرت یا مسابقه رو رزرو کنیم ، اما به اخرین صف در جماعتی کهبرای نیایش خدا جمع شده اند تمایل داریم !

چقدر خنده داره شایعات روزنامه ها و مجلات رو ره راحتی باور میکنیم ، اما خدارو به سختی باور میکنیم !

چقدر خنده داره که همه ی مردم میخوام بدون اینکه به چیزی اعتقاد پیدا کنن و یا کاری در راه خدا انجام بدند به بهشت برن !

چقدر خنده داره که وقتی جوکی رو از طریق پیام کوتاه و یا ایمیل به دیگران ارصال میکنیم به سرعت اتشی که در حنگل انداخته شده همه جا رو فرا میگیره، اما وقتی سخن پیام الهی رو میشنویم دو برابر در مودر گفتن یا نگفتن اون فکر میکنیم !

خنده داره، این طور نیست ؟
دارید میخندید ؟
دارید فکر میکنید؟
این حرفا رو یه گوش بقیه هم برسونید و ار خداوند سپاسگزار باشید که اون خدای دوست داشتنی و مهربای است .
ایا این خندا نیست که وقتی میخواهید این حرفارو بزنید ، خیلی ها رو از لیست خودتون پاک میکنید ؟! به خاطر اینکه مطمونید اونا به هیچ چیز اعتقاد ندارند!این اشتباه بزرگیه اگر فکر کنید دیگران اعتقادشون از ما ضعیف تهر !!!


پیر مرد مهربان
پیر مرد (گاندری،رهبر فقید هندوستان )با قطار در حال مسافرت بود...به علت بی توجهی،یک لنگه از کفش های نو او،که به تازگی خریده بود از چنجره ی قطار بیرون افتاد.
ماسفران دیگر برای پیرمرد تاسف خوردند ،ولی پیر مرد بلافاصله لنگه ی دیگر کفشش را هم به بیرون انداخت !
همه با تعجب به او نگاه کردند...اما او لبخندی رضایت بخش گفت:یک لنگه کفش نو برایم بی مصرف است ، ولی اگر ک30 یک جفت کفش نو پیدا کند مطمئنا خیلی خوش حال خواهر شد.



بگذار و بگذز
دو راهب در سفر زیارتی به رود خانه ای رسیدند و در انجا دختری زیبا رو و با لباسی فاخر دیدند که می دانست چگونه از رودخانه عبور کند. بکی از ان دو راهب بیانکه کلامی بر زبان اورد ،او را ره پشت گرفت و از عرض رودخانه گذراند و ان سوی رودخانه او را بر زمین گذاشت .پیس از ان ، هر دو راهب به راهشان ادامه دادند.
ساعتی بعد،راهب دیگر لب به شکوه گشود :دست زدن به ان زن ، خلاف احکام است . چرا خلاف قوانین راهبان رفتار مردی؟!
راهبی که ان عمب را انجام داده بود ، سکوت مرد و به راهش ادامه داد .... اما راهب دیگر همچنان شکوه میکرد . همین امر سبب شد او سکوت خود را بشکند و این چنین بگوید:
من او را ساعت پیش در کنار رود خانه به زمین گزاشتم ، ولی تو هنوز اورا به دوش داری!
2013/10/12 08:23 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ 


پیام‌های داخل این موضوع
داستان کوتاه - LARTEN CREPSLEY - 2013/01/11, 09:21 PM
RE: داستان کوتاه - nikoo1378 - 2013/01/11, 11:50 PM
RE: داستان کوتاه - زاواره - 2013/01/13, 12:18 PM
RE: داستان کوتاه - زاواره - 2013/01/14, 11:57 AM
RE: داستان کوتاه - زاواره - 2013/01/16, 03:39 PM
RE: داستان کوتاه - Nunnally - 2013/01/16, 04:31 PM
RE: داستان کوتاه - yotab - 2013/01/17, 01:51 PM
RE: داستان کوتاه - زاواره - 2013/01/18, 02:14 AM
RE: داستان کوتاه - yotab - 2013/01/22, 11:10 AM
RE: داستان کوتاه - زاواره - 2013/01/22, 10:24 PM
RE: داستان کوتاه - yotab - 2013/01/28, 08:51 PM
RE: داستان کوتاه - Nunnally - 2013/02/04, 07:28 PM
RE: داستان کوتاه - yotab - 2013/02/04, 09:32 PM
RE: داستان کوتاه - ramin 99 - 2013/02/04, 09:41 PM
RE: داستان کوتاه - yotab - 2013/02/05, 02:23 PM
RE: داستان کوتاه - Nunnally - 2013/02/05, 03:30 PM
RE: داستان کوتاه - زاواره - 2013/02/12, 02:41 PM
RE: داستان کوتاه - yotab - 2013/02/23, 06:25 PM
RE: داستان کوتاه - ramin 99 - 2013/02/23, 08:21 PM
RE: داستان کوتاه - yotab - 2013/02/26, 09:36 PM
RE: داستان کوتاه - زاواره - 2013/02/27, 01:34 PM
RE: داستان کوتاه - yotab - 2013/03/06, 02:38 PM
RE: داستان کوتاه - Shun melina - 2013/07/28, 06:55 PM
RE: داستان کوتاه - kiana1 - 2013/08/08, 05:56 PM
RE: داستان کوتاه - megumi - 2013/08/10, 02:33 PM
RE: داستان کوتاه - hadiseh - 2013/08/10, 04:51 PM
RE: داستان کوتاه - *Tresa* - 2013/09/11, 09:18 PM
RE: داستان کوتاه - yotab - 2013/09/15, 03:54 PM
RE: داستان کوتاه - zari.f - 2013/09/20, 11:45 PM
RE: داستان کوتاه - #*Roxanne*# - 2013/09/21, 09:32 AM
RE: داستان کوتاه - yotab - 2013/10/08, 05:35 PM
RE: داستان کوتاه - zari.f - 2013/10/08, 07:14 PM
RE: داستان کوتاه - Ano - 2013/10/08, 08:48 PM
RE: داستان کوتاه - zari.f - 2013/10/16, 06:39 PM
RE: داستان کوتاه - yotab - 2013/10/29, 05:44 PM
RE: داستان کوتاه - zari.f - 2013/11/04, 05:16 PM
RE: داستان کوتاه - kiana1 - 2013/11/05, 04:12 PM
RE: داستان کوتاه - omid237 - 2013/11/21, 11:38 PM
RE: داستان کوتاه - omid237 - 2013/11/21, 11:42 PM
RE: داستان کوتاه - omid237 - 2013/11/22, 12:38 AM
RE: داستان کوتاه - omid237 - 2013/11/22, 02:26 AM
RE: داستان کوتاه - Mohabat69 - 2013/11/22, 09:07 PM
RE: داستان کوتاه - kiana1 - 2013/12/13, 12:31 PM
RE: داستان کوتاه - losi love - 2013/12/14, 03:29 PM
RE: داستان کوتاه - kiana1 - 2013/12/18, 09:00 PM
RE: داستان کوتاه - ciel - 2015/11/05, 01:15 PM
RE: داستان کوتاه - digimon81 - 2015/11/05, 01:35 PM
RE: داستان کوتاه - sakuno - 2016/03/15, 02:27 PM
RE: داستان کوتاه - diana king - 2016/03/15, 03:42 PM
RE: داستان کوتاه - zhou yu - 2016/03/15, 03:59 PM
RE: داستان کوتاه - Evil - 2016/06/10, 08:56 AM
RE: داستان کوتاه - sakuno - 2016/03/16, 07:30 PM
RE: داستان کوتاه - Evil - 2016/06/10, 08:58 AM
RE: داستان کوتاه - diana king - 2016/06/10, 01:23 PM
RE: داستان کوتاه - HERMAN - 2017/07/28, 09:38 PM
RE: داستان کوتاه - HERMAN - 2017/07/29, 12:37 PM
RE: داستان کوتاه - HERMAN - 2017/07/29, 04:36 PM
RE: داستان کوتاه - HERMAN - 2017/07/30, 05:49 PM
RE: داستان کوتاه - HERMAN - 2017/07/31, 04:01 PM
RE: داستان کوتاه - HERMAN - 2017/08/01, 09:18 AM
RE: داستان کوتاه - گارا - 2018/02/03, 10:46 PM
RE: داستان کوتاه - Hal7283 - 2019/12/23, 12:31 AM
داستان های جذاب - zari.f - 2013/10/08, 08:11 PM
من منم تو تویی!!!! - naruto106 - 2013/10/12 08:23 PM
خیلی وقت ها........ - zari.f - 2013/10/16, 01:16 PM
ترازوی مرد فقیر - Maia - 2014/04/16, 11:33 AM
محاکمه عشق - rengo1374 - 2014/04/18, 08:14 PM
RE: محاکمه عشق - .:shaghayegh:. - 2014/04/20, 08:37 PM
RE: محاکمه عشق - افسون - 2014/04/20, 08:43 PM
RE: محاکمه عشق - rengo1374 - 2014/04/21, 07:17 AM
RE: محاکمه عشق - mohraf - 2014/04/21, 11:49 AM
RE: محاکمه عشق - rengo1374 - 2014/04/21, 12:20 PM
RE: امید به زندگی - _lady.bird_ - 2014/04/26, 01:30 PM
RE: امید به زندگی - _lady.bird_ - 2014/04/26, 04:25 PM
RE: امید به زندگی - Yurei - 2014/04/27, 07:47 AM
RE: امید به زندگی - _lady.bird_ - 2014/04/27, 06:17 PM
بیمارستان روانی - Maia - 2014/06/04, 06:53 PM
RE: بیمارستان روانی - tired - 2014/06/04, 07:00 PM
RE: بیمارستان روانی - Maia - 2014/06/04, 07:08 PM
اجازه؟ - sweet girl - 2014/11/04, 09:17 PM

موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
smile شیوه ی زندگی کاراکتر کدوم داستان رو دوست داری؟! diana king 12 3,222 2021/02/26 06:30 PM
آخرین ارسال: آتیش پاره
  داستان ها مهم ترن یا نویسنده ها؟ diana king 33 6,953 2021/02/26 05:19 PM
آخرین ارسال: heraa
  چطور داستان فانتزی بنویسیم؟ diana king 5 1,447 2021/02/04 06:43 PM
آخرین ارسال: diana king
  داستان کوتاه : گفتگو با خدا Franky 4 1,263 2018/10/27 07:52 PM
آخرین ارسال: Franky
  داستان کوتاه : چقدر پول می گیری ؟ Franky 8 2,068 2018/09/28 07:23 PM
آخرین ارسال: Franky



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 21 مهمان