ایفای نقش خیالی "کریسیتال"

[dot.]

احتمالا مادر داشته حرف میزده و من گوش نمیدادم.
خاطره:
_دارسی، بیرون رفتن اونم پایین شهر_
و من حواسم به نورهای رنگی پشت پنجره بود.
_خب، باز چی یادم رفته؟
و رفتم سمت کمد.

[shizuko yagami]

آه کشیدم و گفتم:برادر!مسابقه....باید جزو ناظران مسابقه باشید!مادر گفتن شخصا باهاتون درباره بیرون رفتن از قصر اونم بی اجازه باهاتون حرف بزنم...
دوباره آه کشیدم:دارسی!

[dot.]

درحال انتخاب کت بودم:"مسابقه...کودوم مسابقه؟ بهرحال نظر من که مهم نیست.یاید ناظر باشم."
یه کت انتخاب کردم:"قصر خسته کننده ست!"

[2rsa]

ورقه ها رو جمع میکنم. 
 «خسته شدم. بریم قدم بزنیم.» 
از اتاقم بیرون اومدم. 
خدمتکار:«به نظر امروز بی حوصله میاین.» 
نگاهی بهش انداختم: «امروز حال ندارم زیاد باهم حرف نزن.» 
خدمتکار: «پزشک دربارو احضار کنم؟» 
نگاه کمی جدی: «فقط خستم» 
خدمتکار: «من میدونم چی حالتونو بهتر میکنه» 
_ «چی؟» 

[shizuko yagami]

اه جانسوزی کشیدم و گفتم:دارسی!ببین ی مسابقه بین المملی بین تمام ملتای هفت گانه تو شهر کریستیاله!خوشت نمیاد؟

[dot.]

*درحال لباس عوض کردن*
از تماشا کردن متنفرم.

[shizuko yagami]

-خب...
یکم شیطنت به خرج دادم:با لقب و اسم مستعار تو مسابقه شرکت کن...فک نکنم مادر مخالفت کنن!

[dot.]

با شنیدن حرفش پریدم و بغلش کردم:"دایا!!!!"

[2rsa]

خدمتکار: «معلومه! مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه بریم بیروووووون! مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه» 
فریاد زدن: «واااای اخجون.... ولی خوب اجازه ندارم-_-» 
خدمتکار: «یواشکی میریممطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه» 

[shizuko yagami]

محکم بقلش کردم:داداش شیطون خودمی دیگه!
بعد گفتم:آه...باید برم کار دارم...