داستان کوتاه :جنگ جهانی اول

[xyzNothing]

جنگ جهانی اول

جنگ جهانی اول ، جنگ سختی در گرفته بود ، همه به جون هم افتاده بودند ، این آن را میزد ، آن این را ، شیر تو شیری بود که دیدن داشت .
در مرز کشور این و آن دو دسته از افراد این و آن با هم درگیر شده بودند . دسته ای اینها در حال فرار بود و به دنبالشان آنها می دویند .
یکی از اینها تیری در پایش خورد و افتاد ، تعارفی کرد و به دوستان گفت شما بروید من می آیم ، تعارف هم که اومد نیومد داره ، خب ایندفعه اومد
این هم که دید دوستانش پاهای اورا قرض گرفته اند و فرار میکنند ، اسلحه را برداشت و دلی از عضا در آورد و همه را کشت ، این ها همه مردند ، خودش هم که از خونریزی مرد و در پایان این ها مردند و آنها در فردای آن روز در نبردی دیگر مردند و فرماندهانشان که شب ها در کنار همان که میدانید میخوابیدند مدال میگرفتند ، قصه ی ما به سر نرسید ، کلاغه هم خستش بود امشبو خونه باباش موند نرفت خونه .

نظر یادتون نره

نویسنده "سبحان سرخ"