سرگذشت ناگوار سوزی پندلوتن

[_lady.bird_]

دوستان من یه داستان دارم منتا ناگس من تا حایی گه هس می نویسم بعودش رو با مشارت هم تموم میکنیم قبوله؟

شروع داستان
سرگذشت ناگوار سوزی پندلتون

مادرم با عصبانیت فریاد می زند :سوزی بازهم اتاقت رو نا مرتب گذاشتی؟ مادرم وقتی عصبانی میشه من خیلی می ترسم درسته دست بزنی نداره اما خوب فریادش کافیه تا شلوار بیچارمو در طی یه هفته برای چندمین بار بالای بند ببره مادرم دوباره فریاد میزنه :جیم مگه نگفتم شیرگاو رو تو اونیکی سطل بدوش جیم. جیم باالتماس می گه:ببخشی مادر یادم رفت یم برادرمه یه برادر لجبازودیوونه که جتی بلد نیس گاواروبدوشه
مایه خونواده پنج نفره هستیم یعنی مادر . پدر. من و دو باردام یعنی جیم و فیلیکس :جیم برارد دوقولی منه و فیلیکس حدود سه سال از ما گوچیگ تره یعنی 9سالشه البته فراموش نشه لنگه برادر بزرگترشه کمی هم لجباز تر ازاون ما توی کوه های سرسبز اروپا زندگی میکنیم کلبه ما وسط یکی از کوه های سرسبز قرار داره واسه همین ما این جا دامپروری میکنیک پدرو برادرام هرروز صیح گله های گوسفندرو به بالال کوه می برن و من و ماردم هم کارهای خونه روانجام میدیم و غذا اماده می کنیم ووقتی دام ها برگشتن شیرشونو می دوشیم البته فقط بعضی وقت ها این کارو انجام می دیم بقیه وقت ها برادرام این کارو انجام می دن
البته مادرس هم می خوندیم .کمی پایی تر از خونه ما یه روستا است که ما بیشتر نیاهامونو ازاون جا تامین می کنیم اونجا مدرسم هس اما به علت تنبود ممعلم حدود 2سال که بسته هست
امروز یهروز قشنگیه من دارم سطل رو پراز اب می کنم که ناگهان....
اگه استقبال بشه بقیرم می نویسممطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه:heart: