زمان کنونی: 2024/11/10, 08:25 PM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/11/10, 08:25 PM



ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 10 رأی - میانگین امتیازات: 4.9
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

راز گل شقايق...

نویسنده پیام
sweet girl
دختر باروني



ارسال‌ها: 244
تاریخ عضویت: Oct 2014
ارسال: #1
راز گل شقايق...
شقایق گفت با خنده ؛ نه تب دارم ، نه بیمارم

اگر سرخم چنان آتش ، حدیث دیگری دارم
گلی بودم به صحرایی ، نه با این رنگ و زیبایی

نبودم آن زمان هرگز ، نشان عشق و شیدایی
یکی از روزهایی که،

زمین تب دار و سوزان بود

و صحرا در عطش می سوخت ،

تمام غنچه ها تشنه

و من بی تاب و خشکیده ،

تنم در آتشی می سوخت
ز ره آمد یکی خسته ،

به پایش خار بنشسته
و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود

ز آنچه زیر لب می گفت : شنیدم ، سخت شیدا بود
نميدانم چه بيماري به جان دلبرش افتاده بود،اما

طبیبان گفته بودندش

اگر یک شاخه گل آرد ، ازآن نوعی که من بودم

بگیرند ریشه اش را ، بسوزانند

شود مرهم برای دلبرش ، آندم شفا یابد
چنانچه با خودش می گفت ، بسی کوه و بیابان را

بسی صحرای سوزان را ، به دنبال گلش بوده

و یک دم هم نیاسوده ،
که افتاد چشم او ناگه به روی من

بدون لحظه ای تردید ، شتابان شد به سوی من
به آسانی مرا با ریشه از خاکم جدا کرد و

به ره افتاد و او می رفت ، و من در دست او بودم
و او هرلحظه سر را رو به بالا




شکر می کرد و،

پس از چندی




هوا چون کوره آتش ،

زمین می سوخت

و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت
به لب هایی که تاول داشت گفت



:

چه باید کرد؟

در این صحرا که آبی نیست

به جانم ، هیچ تابی نیست

اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من

برای دلبرم ، هرگز دوایی نیست
واز این گل هم که جایی نیست ، خودش هم تشنه بود اما

نمی فهمید حالش را ، چنان می رفت ومن در دست او بودم ،

و حالا من تمام هست او بودم
دلم می سوخت ، اما راه پایان کو ؟

نه حتی آب ، نسیمی در بیابان کو ؟
و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت

که ناگه روی زانوهای خود خم شد ،

دگر از صبر او کم شد

دلش لبریز ماتم شد
کمی اندیشه کرد ، آنگه

مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت

نشست و سینه را با سنگ خارایی

زهم بشکافت
اما ! آه





صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد

زمین و آسمان را پشت و رو می کرد

و هر چیزی که هرجا بود ، با غم رو به رو می کرد
نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب ، خونش را

به من می داد و بر لب های او فریاد
بمان ای گل ، که تو تاج سرم هستی

دوای دلبرم هستی ، بمان ای گل
و من ماندم نشان عشق و شیدایی

و با این رنگ و زیبایی

نام من شقایق شد



و


گل همیشه عاشق شد...
2014/12/29 10:00 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ

[-]
No
Error.

ارسال پاسخ 




کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان