این داستانی که براتون قرار میدم اسمش دنیای خونین هستش و خودم نوشتمش.تا الان قسمت اولش رو نوشتم.اگر این قسمت هیجان زیادی نداشت به بزرگی خودتون ببخشید چون این روش من هستش و از یک داستان اروم میرم به طرف یک داستان هیجانی.
دنیای خونین
جاناتان لاین هارت:قد 172.مو لخت. رنگ مو قهوه ای.وزن 64.تناسب اندام متانسب با قد و وزن.رنگ چشم سبز.درکل:خوشتیپ و خوش هیکل
مایک مارتینز:قد 170.وزن65.مو لخت.رنگ مو قهوه ای روشن.تناسب اندام مقدار کمی زیاده وزن.رنگ چشم قهوه ای.درکل:خوشتیپ و ساده.
من جاناتان لاین هارت هستم.دوستانم مرا جان صدا میکنند.من دبیرستانی هستم و 16 سالم است.من به سه ورزش علاقه دارم.شمیشیرزنی و تیر و کمان و اسب سواری و همه این رشته ها را ار 10 سالگی شروع کردم. وقتی که چهار سالم بود با پدر و مادرم به سمت خانه پدر بزرگم میرفتیم که ناگهان یک کامیون با ماشینمان تصادف کرد و در ان سانحه پدر و مادرم را از دست دادم و یک زخم عمیق از ان زمان روی بدنم به یادگار مانده که از شانه دست چپم
تا پای راستم ادامه دارد.من از ان موقع تا حالا با عمه ام کارین زندگی میکنم.
کنار در خانه عمه ام منتظر اتوبوس بودم.باز هم مدرسه و ناظم های سختگیر که هرچه به انها بگویی گوش نمیکنند.بی قرار هستم چون قرار است مسابقه کشوری اسب سواری را بعد از ظهر در حومه شهرمان برگزار کنند.حدودا ده کیلومتر را باید اسب سواری کنیم تا مسابقه تمام شود.در هر دو کیلومتر یک ایستگاه استراحت برای اسب سواران قرار داده شده تا به اسب هایشان برسند و به خودشان استراحتی بدهند. سوار اتوبوس شدم و کیفم را گذاشتم روی پای دوستم مایک.تنها دوستی که در دبیرستان داشتم مایک بود.البته من خیلی با او رفت و امد نداشتم و بیشتر در کتابخانه مشغول خواندن کتاب های افسانه ای و یا تاریخی بودم.کنار مایک نشستم و همانند او یک لبخند ریز تحویلش دادم.سلام کردن ما دو نفر اینچنین بود.او نمیتوانست حرف بزند برای همین یک دفترچه یادداشت با یک خودکار همیشه در جیب کتش بود.هر دویمان با خوشحالی منتظر مسابقه اسب سواری بودیم چون هم من و هم مایک در مسابقه ثبت نام کرده بودیم.مایک دفترچه اش را جلو چشمم گرفت و به نوشته روی ان اشاره کرد.مایک: اماده ای برای این که رو اسب بالا و پایین بپری.>>لبخندی تحویلش دادم و گفتم: چه جورم.مطمئن باش شکستت میدم.>>بعد از این گفتگو کوتاه لبخندی به همدیگر زدیم و منتظر رسیدن به مدرسه شدیم.
ساعت پنج و چهل دقیقه بود که به ایستگاهی که مسابقه از ان شروع میشد رسیدیم.ساعت هفت مسابقه شروع میشود ولی بیشتر بازیکنان زودتر به ایستگاه می ایند تا با اسبشان تمرین کنند.اسم اسب من رون است و از سه سال گذشته او اسب من بوده.کنارش رفتم و به یالش دستی کشیدم گفتم: اماده ای اسب خوشگلم؟میخوایم امروز بترکونیم.>>رون هم در جواب سرش را تکان داد و یال برنزی اش در اسمان درخشید.پس از اماده کردن رون و خودم و تمرین کردن با او داور مسابقه همه را به خط شروع فراخواند.من و رون شماره هفت بودیم.از این بابت خوشحال شدم چون هفت عدد شانسم بود.داور با گفتن یک و دو و سه همه را اماده کرد.برای مایک که شماره پنج بود دست تکان دادم و روی مسیر مسابقه و برد ان تمرکز کردم.داور اسلحه اش را به طرف اسمان گرفت و شلیک کرد و مسابقه شروع شد.
پایان قسمت اول