پارک انیمه
داستان قایم باشک ! - نسخه‌ی قابل چاپ

+- پارک انیمه (https://animpark.icu)
+-- انجمن: فعالیت های گروهی (/forum-30.html)
+--- انجمن: نویسندگی (/forum-34.html)
+--- موضوع: داستان قایم باشک ! (/thread-17050.html)



داستان قایم باشک ! - an Uchiha - 2015/01/17 05:46 PM

 قسمت ۱

گردنبند نقره ای رنگ را گرفتم و فشردم. در گردنم اویختم و سر میز نشستم.، عمه ماریان مثل همیشه با اخمی جدی نگاهم کرد. دوست نداشت تاخیر کنم.
- چیه باز هم تاخیر کردم. ؟
ساعت مچی ام را نشانش دادم و گفتم
- الان ساعت دهه!
چیزی نگفت و نیایش کرد. با صدای زمزمه واری دعاهای عجیب میخوند و نمی دانستم از کدام زبان است! فقط حرکاتش را تقلید می کردم .
نیایشش به اتمام رسید و قاشق را برداشت.
- میتونی شروع کنی به خوردن!
قاشق را برداشتم و در دل ادایش را در اوردم، قاشق پر را به دهان بردم دکه داد زد
- فوکامه؟؟؟ استینت خیسه!!
نگاهی به استینم انداختم. کمی خیس بود اما من به ان می گفتم خشک!
- فوکامه سان ، با این لباس کثیف سر میز حاضر شدی؟ هر چیزی قائده ای داره
- خیلی هم خیس نیس
- اما توهین به نعمت الهیه! همین حالا اون رو تغییر بده
از سر میز بلند شدم و به اتاقم رفتم. پیراهن بلند سورمه ای رنگ با توپهای سفید را از کمد بیرون کشیدم و پوشیدم. اه چقدر از اون پیر خرفت بدم میومد. ماریان ، همیشه همینطور بود. نمی دانم چرا مسئولیت پرورش مرا بر عهده گرفته بود...
موهایم را مرتب کردم و باز برگشتم. زیر نگاه ذربینش غذایم را تمام کردم اما هر دقیقه از یه جایم ایراد می گرفت. من هم جوابی به او نمی دادم. ماریان لجباز بود ، اما خوش قلب!
عصر باید به مهمانی با اشراف زادگان می رفتیم. شهر ما شهر بزرگی بود و تعداد زیادی اشراف زاده و شاهزاده در ان زنپگی می کردند. خانواده ی بینوئا ، بیشتر از همه با ما رابطه داشت. و خانم ماریان با خانم بینوئا بسیار صمیمی بود.
همه چیز مهیا شده بود و خانواده ی بینوئا ، به خانه ی ما امدند. سپس خانواده ی الیبر ، سپس خانواده ی نوتون و ... تا چشم بر هم زدم سالن شاوغ شده بود.
خانم بزرگ بینوئا ، همسر ادام بینوئا ی بزرگ ، بالاترین مقام را در میان بانوان ان خاندان داشت. همه به اون خانم بینوئا می گفتند و اسمش را نمی دانستم. لباسهای بسیار شیک و مجللی می پوشید و همسن خانم ماریان بود.
هردو موهایشان سفید رنگ و صورتشان چروک پداشت. با این تفاپت که چروک های خانم ماریان من را ناراحت می کرپ.
خانم بینوئا نزد خانم ماریان امد و رو به من گفت
- اوه دختر خوبم ، خیلی زیبا و برازنده شدی ، مطمئنم تو برترین دختر این مهمانی هستی!
این سخن همیشه از دهان خانم بینوئا در می امد و من له ان عادت کرده بودم.
- ممنون خانم بزرگ .
- کوفونه همین جاست ، برو پیشش
- ب..بله
از کوفونه خوشم نمی امد اما خانم بینوئا همیشه سعی داشت رابطه ی من و اون را خوب بکند. به سمت کوفونه رفتم و جایی ایستادم که دیدن من برایش سهل باشد. چشمش به من افتاد و به سمتم امد.
- سلام فوکامه سان
- سلام کوفونه سان،
- لباست قشنگه ...خوب شد دیدمت
- چطور؟
- بعد از شام بیا باغ پشتی ، می خوام یه چیزی بهت بگم.
به چشمهای براق سبز رنگش نگاه کردم .
- چی تو کله اته؟
- فوکامه سان....سخت نگیر کاری که گفتم رو بکن . من با اون دختر دوست شدم.
سپس با انگشتش به دختری اشاره کرد که همیشه تک و تنها جایی می نشست و زیر چشمانش گود بود. با تعجب نگکاهش کردم، از کوفونه بعید بود که به کسی رو بندازد. خندید و کلاهش را دراورد و کمی خم شد
- خانم فوکامه ، افتخار می دید؟!