کونا پسر پنج ساله ای هست که پدر و مادرش جغرافی دانهایی هستند که در قطب جنوب تحقیق میکنند. یک روز کشتی اونا به کوه یخ برخورد میکنه و فقط کونا میتونه خودش رو به یک کوه یخ برسونه. اون کوه یخ کونا رو در مسیرش به جزیره ای ناشناخته میرسونه که توش حیوانات عجیبی دور از دید انسانها زندگی میکنند.
با آب شدن کوه یخی که کونا سوارش بوده یک تخم بزرگ صورتی رنگ برجا میمونه که میشکنه و از توش موجود بزرگی به اسم سرندیپیتی در میاد. رییس اون جزیره یک پری دریایی هست که از انسانها دل خوشی نداره چون پدر و مادرش توسط اونا کشته شدند ولی از اونجایی که کونا جان یکی از اهالی جزیره رو نجات میده بهش اجازه میده که توی جزیره بمونه.
یک دزد دریایی به اسم کاپیتان اسماک بعد از اینکه بند طلایی ای که به پای یکی از اهالی جزیره بسته شده رو می بینه تصمیم میگیره که هر جور شده اون جزیره رو پیدا و غارت کنه ...