پارک انیمه
ایفای نقش خیالی فاینال فانتزی_سرزمین من - نسخه‌ی قابل چاپ

+- پارک انیمه (https://animpark.icu)
+-- انجمن: فعالیت های گروهی (/forum-30.html)
+--- انجمن: ایفای نقش (/forum-338.html)
+---- انجمن: بایگانی (/forum-410.html)
+---- موضوع: ایفای نقش خیالی فاینال فانتزی_سرزمین من (/thread-24373.html)

صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36 37 38 39 40 41 42 43 44 45 46 47 48 49 50 51 52


RE: ایفای نقش خیالی فاینال فانتزی_سرزمین من - Miikasa Ackerman - 2016/06/25 07:39 PM

روی صخره نشستم،کنارم نشست شروع کردم:
نه سالم که بود همه از یه شکارچی که الهه هارو میکشتن حرف میزدن
دستم را بالا اوردم یک مرد قوی هیکل در هوا نقاشی کردم با چند الهه
با تعجل نگاهم کرد و گفت....مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه


RE: ایفای نقش خیالی فاینال فانتزی_سرزمین من - مین جی - 2016/06/25 07:45 PM

به نقاشی های متحرکش که از گرده های طلایی شکل گرفته بودن نگاه گردم.
ماریا:شکارچی الهه ؟ بازم بگو...
خیلی خوبه که میدونی الان بهم چی بگی.
به حرف زدن ادامه داد تو اون لحظات شبیه پری قصه گو شده بود.


RE: ایفای نقش خیالی فاینال فانتزی_سرزمین من - Miikasa Ackerman - 2016/06/25 08:05 PM

:توی اخرین روز اخرین لحظه پدرم رو کشت "قطره های اشک در چشمانم جمع شد":
بهش التماس کردم کاری باهاش نداشته باشه.....
پرسید:اون......



RE: ایفای نقش خیالی فاینال فانتزی_سرزمین من - مین جی - 2016/06/25 08:22 PM

ماریا:اون...اون شکارچی همونی نیست که با کیتارا بود؟اسمش ...اسمش ... اه یادم نیست...
(ناگهان نگاهم در نگاه ارورا افتاد)
ماریا:اوه ...متاسفم .ادامه بده...


RE: ایفای نقش خیالی فاینال فانتزی_سرزمین من - Miikasa Ackerman - 2016/06/25 08:38 PM

سری به نشانه ی تایید تکان میدهم نقاشی ها محو میشون،همه جا تاریک میشود
دستانم را تکان میدهم و جسم دایره شکلی در به درون دریا پیدا میکنم و مانند درختی خططی
در ان تاریکی روشن میشود با شگفتی نگاه میکند در میان ان تاریکی پروانه ها در دریاچه میگردند
و خطوطی در دریا چه به صورت درختی خشک پدید میاید
میگویم:ماریا،به نظرت باید انتقام بگیرم؟


RE: ایفای نقش خیالی فاینال فانتزی_سرزمین من - مین جی - 2016/06/25 08:55 PM

ماریا:انتقام.... (نفسی عمیق می کشم .)
حتما منتظری بگم نه!ممم؟
(سکوت می کنم)
ماریا:بزار برات داستانی رو تعریف کنم.بعد خودت انتخاب کن...
به دریاچه خیره میشم که تصویر اسمون شب توش نمایان بود. ارورا هم دنباله ی نگاه مرا می گیرد و به ان خیره می شود .تصاویر ستارگان درون دریاچه افتاده بود... ناگهان ستاره ها حالت گرفتند و تصاویر مختلف متحرکی رو به وجود اوردن .
ارورا به ابرو هایش کش و قوس داد و بعد با حرکت سریع سر به اسمان نگاه کرد و گفت:خیلی زیباست...باشکوهه.این صداهای دلنواز از کجا میان؟
ماریا :اونا صدای روح ستاره هان.
ارورا:روح ستاره ها... فکر می کردم افسانن...


RE: ایفای نقش خیالی فاینال فانتزی_سرزمین من - Death - 2016/06/25 09:48 PM

اونا رو نکش ..... منو نکش ..... بچه هام رو حفظ کن .... پدرم رو نکش ..... 

اه .. از خواب بیدار شدم ... فکر کنم یه کابوس بوده ..... از وقتی اولین فرد رو کشتم همش تو خوابم میومدن ... این نفرین من باید 10 سال بگذره تا از شر روحشون خلاص شم ......... 

برگه هایی رو که رو میزم هستن بر میدارم .... مشخصات تمامی افراد گروه کلاغ ها ....... روی تخت دراز میکشم و به فکر فرو میرم ......
به خودم میگم : اونقدر ادم کشتم که حتی اسماشونم .... یادم نمیاد ... اصلا چرا ادم میکشم !؟


RE: ایفای نقش خیالی فاینال فانتزی_سرزمین من - Noctis_P - 2016/06/25 10:07 PM

در همان نقطه که مانع دعوا شده بودم ایستاده ام آتشی را بر روی دست راستم نگه می دارم:برو ببین بچه ها دارن چکار میکنن
آنرا روی زمین می گذارم و به سمت ماریا و ارورا می فرستم


RE: ایفای نقش خیالی فاینال فانتزی_سرزمین من - مین جی - 2016/06/26 12:05 AM

محتوای مخفی (Click to View)
ماریا:شبی بارونی از بهار بود.دختری با چشمانی بنفش رنگ زیر درخت هلو افتاده بود .شکوفه های هلو روی موهاش ریخته بودن و قطرات بارون هم امانی به اون دخترک تنها ندادن. بارون می ریخت و خون روی گل رو می شست و اون درمانده ی بدبخت و بیچاره با لباسی خونی به خواب عمیق فرو رفته بود و فقط روبانی صورتی رنگ روی دستش جا خوش کرده بود.
(ارورا به من خیره شد.) فردای اون شب غم انگیز دختر دیگه اون جا نبود! اون رفته بود ولی خاطراتش رو هم در اون جای نفرین شده جا گذاشت.کنار اون درخت هلو.


RE: ایفای نقش خیالی فاینال فانتزی_سرزمین من - مین جی - 2016/06/26 12:09 AM

مردم داستان های زیادی در موردش می گفتن .اسم قصه های جورواجور و بی رحمانه خودشون رو گذاشتن دختری که ازش خاطره ای بیش نماند!

اون دخترک تنها بود.تنها در اون جاده ی درام زندگیش قدم گذاشت.کسی بهش محل نمی زاشت.چون اون اروم و ساکت بود .زندگیش پر از کنجکاوی های زجراور شد و مردم به اون میگفتن نفرین شده.کسی بهش نزدیک نمی شد .همه اون رو قضاوت میکردن.

بعد اون دختر از همه فرار کرد .از دنیا فرار کرد ! چند سال بعد روزی از روز های پاییزی که دیگه اون دخترک ،دخترک نبود برگشت.

اون روز مردم او را نشناختند و به جای نفرین شده به او گفتند الهه ستارگان .باز هم قصه گفتند و گفتند.از زیبایی های او ،از دنیای او ،از زندگی او.

ارورا:خب...